طوسی ولگرد، دختری به نام ساناز او را پیدا می کند و او را بزرگ می کند
طوسی یک گربه ولگرد بود. تنها بود و خانواده نداشت. او هرگز گرمای یک خانه یا امنیت یک خانواده را نمی دانست. روزی دختر جوانی به نام ساناز او را پیدا کرد. او مهربان و ملایم بود و بلافاصله با طوسی ارتباط برقرار کرد. او را به خانه برد و به او مکانی برای اقامت و خانواده ای داد تا او را دوست داشته باشند. #
اگرچه طوسی در ابتدا مراقب ساناز بود، اما به سرعت متوجه شد که منظور او ضرری ندارد. او شروع به اعتماد به او کرد و با مراقبت و محبت او به زودی توانست رشد کند و شکوفا شود. با اینکه هنوز در دنیا تنها بود، ساناز به او خانواده ای داده بود که به آن تعلق داشته باشد و جایی را که به آن خانه می خواند. #
با بزرگ شدن طوسی، او و ساناز بیشتر به هم نزدیک شدند. او همراه همیشگی او بود و همیشه در کنارش بود و آماده شنیدن دردسرهایش بود. ساناز به طوسی به چشم خانواده اش می نگریست و آن دو پیوند محکمی را ایجاد کردند. طوسی از محبت و محبتی که ساناز به او کرده بود، قدردان محبت و لطفی که به او کرده بود جبران کرد و همیشه در کنارش بود و محبت بی منت خود را به او نشان داد. #
با گذشت زمان طوسی کم کم فهمید که همه انسانها بد نیستند. او شروع به اعتماد به مردم کرد و دید که دنیا جای ترسناکی نیست. ساناز رشد و یادگیری او را تماشا کرد و طوسی را همدمی دید که هرگز نمی دانست به آن نیاز دارد. #
اگرچه زمان بر بود، طوسی در نهایت شادی و امنیت را در خانه جدید خود یافت. ساناز هم به نوبه خود دوستی پیدا کرد که عشق و ارادتش را به هر حال برگرداند. پیوند عشقی آنها یادآور این بود که عشق و مهربانی قدرت تغییر زندگی و ایجاد شادی را دارد. #
از آن روز به بعد ساناز و طوسی با هم به مصاف دنیا رفتند. آنها در یکدیگر قدرت یافتند و بدون توجه به مشکلاتی که داشتند، می دانستند که یکدیگر را دارند. #
طوسی در سفری برای خودشناسی و عشق بوده است. ساناز به او یاد داده بود که شفقت و مهربانی میتواند به التیام یک قلب شکسته کمک کند و در ازای آن چیزی زیبا بدهد. #