طلسم ماه
روزی روزگاری دختر جوانی به نام فاطمه ماه را می پرستید. او همیشه هر شب به آسمان نگاه می کرد و از زیبایی آن شگفت زده می شد. یک روز او شنید که به زودی ماه گرفتگی رخ خواهد داد.
فاطمه از دیدن این رویداد هیجان انگیز به وجد آمد. او روز شماری می کرد و مشتاقانه منتظر کسوف بود. وقتی بالاخره روز فرا رسید، او به سختی توانست هیجان خود را مهار کند.#
با گذشت روز، فاطمه شنید که مردم درباره خرافات مربوط به ماه گرفتگی صحبت می کردند. کنجکاوی او برانگیخته شد، او تصمیم گرفت بیشتر در مورد آنها بیاموزد و واقعیت را از داستان جدا کند.
فاطمه دریافت که بسیاری از خرافات به سادگی درست نیستند. آنها فقط باورهای قدیمی بودند که هیچ پایه علمی نداشتند. او از دیدن ماه گرفتگی احساس آرامش کرد و حتی بیشتر هیجان زده شد.
با فرا رسیدن شب، فاطمه تلسکوپ خود را نصب کرد و مشتاقانه منتظر کسوف بود. به زودی ماه شروع به تاریک شدن کرد، زیرا سایه زمین در سراسر آن حرکت کرد.
ماه گرفتگی به اوج خود رسید و ماه به رنگ قرمز عمیق درآمد. فاطمه از این منظره خیره کننده در هیبت بود. این لحظه جادویی قلب او را پر از شادی و شگفتی کرد.#
فاطمه از اینکه شاهد ماه گرفتگی بود و از حقیقت خرافات آگاه شد سپاسگزار بود. عشق او به ماه حتی قوی تر شد و او به کشف شگفتی های آسمان شب ادامه داد.