طاها و شستن دستها
طاها پسر جوان کنجکاویی بود که در روستای کوچکی زندگی می کرد که اطراف آن را جنگل ها و کوه ها احاطه کرده بود. یک روز او تصمیم گرفت دنیای فراتر از زادگاهش را کشف کند و با کوله باری پر از لوازم و قلبی پر از هیجان راهی ماجراجویی شود. #
اما مادرش به او هشدار داد که نرود مگر اینکه اول دست هایش را بشوید. طاها نفهمید چرا، اما عاشق مادرش بود و می خواست او را خوشحال کند، برای همین رفت تا دست هایش را بشوید. #
با این حال، هنگامی که در جنگل میرفت، خیلی زود شستن دستهایش را فراموش کرد. او در راه خود چیزهای شگفت انگیز و عجیبی دید. او درختان غول پیکر، دره های زیبا و آبشارهای آبشاری را دید. #
اما طاها متوجه شد که چیزی را فراموش کرده است. قبل از رفتن فراموش کرده بود دست هایش را بشوید و مادرش ناامید می شد. او باید راهی برای درست کردن اوضاع پیدا می کرد. #
طاها نظری داشت. او به دنبال یک حوض رفت و یکی را در همان نزدیکی پیدا کرد. اما حوض آنقدر تاریک و گل آلود بود که می دانست مادرش اگر دست هایش را در آن بشوید خوشحال نمی شود. #
در آن لحظه طاها به یاد چیزی افتاد که مادربزرگش به او یاد داده بود: قدرت اراده. با نفس عمیقی جسارت به خرج داد و دستانش را در برکه فرو برد و توانست آنها را پاک کند. #
طاها با احساسی تازه از شجاعت و موفقیت به سفر خود ادامه داد. وجدانش را پاک کرده بود و حالا آزاد بود دنیا را بکاود و مادرش را سربلند کند. #