ضربه قلم موی تخیل نقاش
مهرسا دختر جوانی بود که عاشق نقاشی بود. او عاشق احساس خلق چیزی از هیچ، هیجان گرفتن یک بوم خالی و تبدیل آن به یک اثر هنری زیبا بود. او خود را نقاش بزرگی تصور می کرد و آثاری خلق می کرد که در طول اعصار در یادها باقی می ماند.
مهرسا ساعت ها در جنگل پرسه زد و به تخیلش اجازه داد او را از میان درختان ببرد. او از زیبایی گلهای وحشی در حال شکوفه و پرندگان رنگارنگی که در هوا می چرخیدند شگفت زده شد. به هر طرف که نگاه می کرد زیبایی را می دید و می دانست که قلم مو می تواند آن را به تصویر بکشد.
مهرسا سرانجام نقطه ای را پیدا کرد که احساس می کرد برای نقاشی کاملاً عالی است. او سهولت خود را نصب کرد و شروع به کار کرد و به سرعت نقاشی خیره کننده ای از دنیای اطراف خود خلق کرد. وقتی به نقاشیاش نگاه میکرد، میتوانست زیبایی طبیعت را که روی بوم زنده شده است ببیند.
مهرسا نقاشی را که خلق کرده بود باور نمی کرد. خیلی زیباتر از آن چیزی بود که او تصور می کرد. در حالی که در تحسین خلقت خود ایستاده بود، ناگهان متوجه شد که نقاشی او فقط نمایشی از دنیای اطرافش نیست، بلکه بازتابی از تخیل خودش است.
مهرسا لبخند زد و به خود و موفقیت شگفت انگیزش افتخار کرد. او متوجه شد که با طرز فکر درست، هر چیزی ممکن است. با اراده و خلاقیت، رویاها می توانند به واقعیت تبدیل شوند.#
مهرسا رنگها و قلممو جمع کرد و به سمت خانه رفت، نقاشیاش با خیال راحت کنار رفت. هر جا که می رفت، اهمیت تفکر خلاقانه و باور به خود را یادآوری می کرد. او هرگز درسی را که در آن روز آموخته بود فراموش نمی کرد: با طرز فکر درست، هر چیزی ممکن است. #
مهرسا فردی تغییر یافته به خانه بازگشت و مصمم بود از دانش جدید خود برای خلق چیزی زیبا استفاده کند که برای همیشه ماندگار باشد. نقاشی او قدرت تخیل و خلاقیت را به او نشان داده بود و می دانست که هرگز این درس مهم را فراموش نخواهد کرد. #