شب پر ستاره تابستان دختر زیبا
روزی در یک شب تابستانی، در شهر کوچکی دور، دختری بسیار زیبا و مهربان زندگی می کرد. او عاشق تماشای آسمان شب و دیدن ستارگان و سیارات زیادی بود که می توانست در آسمان ببیند. اما او یک آرزوی پنهانی داشت که هرگز به کسی نگفت که به سمت ستاره ها پرواز کند و با آنها صحبت کند. #
یک شب، دختر تصمیم گرفت که دست به کار شود و به حیاط خلوت، بالای انبار، برای رسیدن به ستاره ها برود. او دراز کشید و شب را تحسین کرد، موهای بلند و لباس سفیدش در نسیم تابستانی میوزید. او تصور می کرد که ستاره ها به او اشاره می کنند و در نهایت، رویای او برای پرواز به سمت ستاره ها و صحبت کردن با آنها در دسترس بود. #
دختر به تمام داستان ها و شگفتی هایی که از ستاره ها شنیده بود فکر کرد و تمام شجاعت خود را جمع کرد و سرانجام به سمت ستاره ها پرواز کرد. او احساس بی وزنی می کرد که انگار آرزویش برآورده شده و خیالش آسمان شب را فرا گرفته است! او سرانجام به ستاره ها رسید که شب تابستان را مانند چراغ های کوچک روشن می کردند. #
دختر سرشار از شادی وصف ناپذیری بود و با ستاره ها صحبت می کرد و به داستان های آنها گوش می داد. او از سفرها و رویاهای آنها مطلع شد و احساس کرد که با آسمان شب یکی شده است. زمان گذشت و به زودی زمان بازگشت او به خانه فرا رسید. #
دختر با ستاره ها خداحافظی کرد و به درس هایی که از سفرش آموخته بود فکر کرد. او به شجاعت و سفر خود احساس غرور کرد و به خانه برگشت. او سرانجام رویای خود را برآورده کرد و خیال خود را به واقعیت تبدیل کرد. #
صبح روز بعد، دختر با سرحالی از خواب بیدار شد. او می دانست که به چیز خاصی دست یافته است و قوی تر از همیشه است. او می دانست که ستاره ها همیشه با او هستند و می تواند هر زمان که بخواهد برای دیدار دوباره آنها پرواز کند. #
از آن روز به بعد، عشق دختر به ستاره ها هرگز محو نشد و او می دانست که هر چیزی ممکن است اگر فقط به آن فکر کند. او داستان خود را با همه به اشتراک گذاشت و با آنها زمزمه کرد که هرگز از رویاپردازی و رسیدن به ستاره ها دست نکشند. #