شاهزاده شجاع ابوالفضل در جنگل
ابوالفضل شاهزاده ای شجاع و دارای روحیه جسارت و قلبی مهربان بود. او با خانواده اش در یک قصر زیبا زندگی می کرد، اما اغلب در جستجوی ماجراجویی در جنگل سرگردان بود. یک روز، او به اعماق جنگل رفت، غافل از خطراتی که در انتظارش بود. به زودی چشمانش به شاخه ای افتاد که در باد تکان می خورد. #
کنجکاو و شجاع تصمیم گرفت از نزدیک نگاه کند. به سمت شاخه رفت و در کمال تعجب صدای کوچکی صدا زد: کمکم کن! ابوالفضل شوکه شد و به سرعت به اطراف نگاه کرد، اما کسی در اطراف نبود. او به پشت به شاخه نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که یک پرنده کوچک با بال آسیب دیده روی آن نشسته است. #
ابوالفضل که نمیخواست پرنده را در وضعیت اسفناکش رها کند، عازم مأموریتی شد تا کمکی برای این موجود کوچک بیابد. او در جنگل دوید و از تمام حیواناتی که در راهش ملاقات کرد کمک خواست. اما هیچ یک از آنها توانایی کمک به پرنده را نداشتند. #
سرانجام پس از ساعتها، به پاکسازی جنگل رسید و کلبهای کوچک را از دور دید. به سمت کلبه دوید و در را زد و پیرزنی مهربان در را باز کرد. ابوالفضل وضعیت را برای او توضیح داد و او بلافاصله پذیرفت که به پرنده کمک کند. #
پیرزن ابوالفضل را به شاخه برگرداند و پس از مدتی پرنده شفا یافت. با سپاسگزاری از کمک شاهزاده جوان، به آسمان پرواز کرد. ابوالفضل لبخندی از روی رضایت زد و این درس ارزشمند را آموخت که شجاعت و مهربانی همیشه نتیجه می دهد. #
شاهزاده با روحیه شادتر و قلبی مهربان تر به قصر بازگشت. شجاعت و مهربانی او پاداش گرفت و ماجراجویی های او در جنگل درس ارزشمندی برای او به جا گذاشت. ابوالفضل آموخته بود که شجاعت و مهربانی و دلسوزی همیشه جواب هر مانعی است. #