شادی کی میری؟
شادی دختر جوانی بود سرشار از روحیه و ماجراجویی و همیشه به دنبال چالشی جدید بود. او همیشه در حال حرکت بود، با رویاهای سفر به سراسر جهان و تجربه همه چیزهای شگفت انگیزی که در اختیار داشت. اما همیشه یک سوال وجود داشت که دوستانش از او می پرسیدند: "شادی، کی میری؟"
شادی هرگز پاسخ قطعی برای این سوال نداشت، زیرا او همیشه به دنبال چیز جدید و هیجان انگیز بود. او ایده کاوش را دوست داشت و می خواست به همه جا و همه جا برود. اما ایده رفتن همیشه او را کمی غمگین می کرد، زیرا به معنای خداحافظی با مکان ها و افرادی بود که دوست داشت. با این حال، او مصمم بود که از سفر خود نهایت استفاده را ببرد و هر لحظه را بچشد.
و به این ترتیب، در یک روز روشن تابستانی، شادی سفر خود را آغاز کرد. چمدان هایش را بست، خداحافظی کرد و در مسیر پر پیچ و خم راه افتاد. او آماده بود ببیند که این کار او را به کجا میبرد و درسهایی را که در طول راه میآموزد. در حالی که راه می رفت، حرف دوستانش در سرش می پیچید: "شادی کی میری؟"#
شادی نمیدانست کی میرود، زیرا میخواست بماند و تا حد امکان تجربه کند. او می خواست وقت خود را صرف کند و از هر لحظه سفرش لذت ببرد. او میدانست که خداحافظی سخت خواهد بود، اما مصمم بود از زمان خود نهایت استفاده را ببرد و تا آنجا که میتواند یاد بگیرد. #
شادی عاشق کاوش و وقت گذاشتن بود، اما میدانست که سرانجام سفرش به پایان خواهد رسید. او به کاوش و یادگیری ادامه داد تا اینکه یک روز متوجه شد که زمان ترک فرا رسیده است. او با دلی سنگین با مردم و مکان هایی که عاشقش شده بود خداحافظی کرد و سفر خود را به خانه آغاز کرد.
شادی اگرچه از رفتن غمگین بود، اما میدانست که سفرش درسهای ارزشمندی به او داده و او را پر از خاطرات فوقالعاده کرده است. او آماده بود تا ماجراجویی بعدی را هر زمان که باید انجام دهد. و به این ترتیب با لبخندی بر لب خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
شادی مطمئن نبود که کی دوباره می رود، اما برای ماجراجویی بعدی آماده بود. حالا هر وقت یکی از او میپرسید «شادی کی میری؟» میتوانست با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش پاسخ دهد. #