سورپرایز ویژه تولد حمیدرضا و تارا
حمیدرضا و دخترش تارا با هیجان در حال برنامه ریزی سورپرایز ویژه تولد بودند. تارا هفته ها منتظر تولدش بود و نمی توانست صبر کند تا بفهمد پدرش برای او چه برنامه ای دارد. #
"فکر می کنی چه خواهد شد؟" تارا مشتاقانه پرسید. حمیدرضا فقط میتوانست لبخندی مرموز بزند و نمیخواست غافلگیری را تقدیم کند. "فقط باید صبر کنی و ببینی!" با برقی در چشمانش گفت. #
تارا آنقدر هیجان زده بود که نمی توانست آرام بنشیند. او با کمک پدرش شروع به ایدههای خلاقانه و غیرمنتظره برای تولدش کرد. آنها بقیه روز را صرف صحبت کردن، خندیدن و سورپرایز کامل کردند. #
صبح روز تولد تارا، او از خواب بیدار شد و متوجه سورپرایزی شد که پدرش هفته ها برایش برنامه ریزی کرده بود. وقتی در را باز کرد، چشمانش را باور نکرد. اتاق پر از بادکنک، هدایا و کیک بود و تارا خیلی خوشحال بود. #
تارا و پدرش روز را با بازی کردن، کیک خوردن و خندیدن با هم سپری کردند. هر بار که تارا از پدرش به خاطر سورپرایز تشکر می کرد، او فقط لبخند می زد و می گفت: "این روز خاص ماست!" #
روز به سرعت گذشت اما تارا احساس کرد که یکی از شادترین روزهای زندگی اوست. او میدانست که پدرش تمام تلاش خود را کرده است تا تولد او را خاص کند و از این بابت بسیار سپاسگزار بود. تارا احساس می کرد باید از پدرش تشکر کند که روز او را بسیار خاص کرده است. #
تارا با لبخند گفت: "ممنون بابا، که تولدم را خیلی خاص کردی!" حمیدرضا به او لبخند زد. او گفت: «تولدت مبارک، تارا، تو بهترین دوست منی.» #