داستان سفر یک دختر جوان
دختر جوانی به نام عایشه در میان یک چمنزار سرسبز ایستاده و به افق نگاه می کند. او می تواند خورشید را روی پوست خود احساس کند و گرمای نسیم را روی صورتش احساس کند. عایشه در اعماق خود كششی را احساس می كند و او را به جلو نشان می دهد. او نفس عمیقی می کشد و می داند که با هر چیزی که در پیش است با شجاعت، قدرت و اراده روبرو خواهد شد. #
عایشه شروع به راه رفتن می کند، قدم هایش سبک و استوار. او عاشق احساس چمن روی پاهای برهنه اش و حرکت نسیم در موهایش است. قلب او پر از هیجان است، مشتاق دیدن آنچه در پیش است. او کشش را احساس میکند، یادآوری بیصدا که در سفر است، یک ماجراجویی، و هر چیزی ممکن است. #
همانطور که عایشه ادامه می دهد، خود را در لبه دریاچه می بیند. او ایستاده، مسحور زیبایی نور ماه که از آب منعکس می شود. ناگهان، او میداند که این جایی است که سفرش قرار بود او را ببرد. او با حس شجاعت تازهای چند قدم به جلو برمیدارد و سوار قایق کوچکی میشود و تا شب شروع به پارو زدن میکند. #
عایشه پیوسته پارو می زند و ستاره های درخشان بالای سر او را راهنمایی می کنند. او مملو از حس آرامش و شگفتی است که زیبایی شب را می گیرد. در حالی که باد لای موهایش می زند، عایشه سخنان مادرش را به یاد می آورد و به او می گوید که قلبش را پر از عشق کند و هرگز قدرت خانواده را فراموش نکن. #
هنگامی که عایشه به ساحل نزدیک می شود، خود را زنده تر از همیشه می بیند. او می ایستد و زیبایی های شب را می گیرد و از سفری که طی کرده و درس هایی که آموخته سپاسگزاری می کند. عایشه با احساس تازه ای از هدف و عشق در قلبش از قایق بیرون می آید و سفر خود را به خانه آغاز می کند. #
وقتی عایشه به خانه برمی گردد، مادرش را در انتظار او می بیند. او را در آغوش می گیرد و به او می گوید که هر چقدر هم که دور برود، خانه همیشه برایش خواهد بود. عایشه مملو از عشقی است که تازه به خانواده اش رسیده است و می داند که مهم نیست زندگی چه چیزی در راه او قرار می دهد، عشق خانواده به او کمک می کند. #
سفری که عایشه طی کرد زندگی را تغییر داد و درس هایی را که آموخته بود برای همیشه با خود خواهد برد. در حالی که مادر عایشه او را نزدیک میگیرد و دعایی را در گوشش زمزمه میکند، قدرت خانواده و عشقی که آنها را به هم پیوند میدهد به عایشه یادآوری میشود. #