سفر یک بلوط
روزی روزگاری یک سنجاب خانگی بود که در یک جنگل کوچک زندگی می کرد. سنجاب همیشه کنجکاو و مشتاق کاوش بود و یک روز تصمیم گرفت به ماجراجویی برود. او تا جایی که میتوانست بلوطها را جمع کرد و به راه افتاد، بدون اینکه بداند سفرش او را به کجا خواهد برد. #
سنجاب بیشتر و بیشتر از خانه دور می شد و اغلب برای بررسی گیاهان عجیب و غریب، صخره های رنگارنگ و موجودات ناآشنا توقف می کرد. هر زمان که با چیز جدیدی روبرو می شد، نمی توانست پر از هیبت و هیجان شود. #
همانطور که سنجاب به سفر خود ادامه داد، متوجه شد که بسیار فراتر از همیشه رفته است. به اطراف نگاه کرد و بلوط هایی که جمع کرده بود دیگر هیچ جا دیده نمی شد. او احساس گمراهی و ترس می کرد، اما می دانست که باید به جستجوی بلوط هایش ادامه دهد. #
سنجاب دور و بر را جست و جو کرد، اما هنوز بلوط در چشم نبود. احساس می کرد گم شده، ترسیده و مطمئن نیست که چه کند. درست در همان لحظه، صدای آشنای یک جریان نزدیک را شنید و آن را دنبال کرد و هرگز امید خود را از دست نداد. #
پس از یک سفر طولانی، بالاخره سنجاب به یک خلوت رسید. در وسط پاکسازی توده بزرگی از بلوط بود. چشمانش را باور نمی کرد! بلوط هایش را پیدا کرده بود! #
سنجاب از اینکه بلوط هایش را پیدا کرده بود خیلی راحت و خوشحال بود. او به سرعت همه آنها را جمع کرد و با کمک باد به خانه برگشت و به جنگل رفت و سرانجام توانست در آنجا استراحت کند. #
سنجاب از بازگشت به خانه در جنگل خوشحال بود، در حالی که همه مناظر و صداهای آشنا احاطه شده بودند. او از تجربیات جدیدی که به دست آورده بود سپاسگزار بود و راضی بود که در همان مکان سالم بماند. #