سفر کیتی
کیتی دختری کنجکاو بود که همیشه مشتاق ماجراجویی بود. او هرگز فردی محتاط نبود و یک چمدان قرمز روشن داشت که به نظر نمی رسید هرگز شکسته شود. یک روز متوجه شد که کلید خانه اش را گم کرده و نمی تواند داخل شود. او می دانست که باید راهی برای ورود پیدا کند.
کیتی مسیری را دنبال کرد که به زودی او را به یک برکه کوچک رساند. او می توانست قورباغه ای را ببیند که روی یک گل سوسن نشسته بود و تصمیم گرفت ببیند آیا او کلید را دارد یا خیر. او از او پرسید که آیا کلید او را دیده است، اما او به سادگی از جا پرید و در اعماق برکه ناپدید شد. #
کیتی به امید یافتن کلید خود به مسیر ادامه داد. همانطور که او می رفت، او شروع به شنیدن آواز پرندگان در درختان کرد. او متوجه شد که یکی از پرندگان کلیدی در منقار خود دارد! او با عجله سعی کرد پرنده را بگیرد، اما پرنده از دسترس او دور شد. #
کیتی داشت ناامید می شد، تا اینکه متوجه سوراخ کوچکی در زمین شد. او به داخل سوراخ نگاه کرد و در کمال تعجب، انبوهی از کلیدها را دید! او به سرعت کلیدی را که شبیه کلید خانه اش بود گرفت و سپس از سوراخ خارج شد و به مسیر برگشت. #
کیتی از اینکه کلیدش را پیدا کرده بود راحت شد، اما از تمام جستجوهایش کمی خسته بود. او تصمیم گرفت کمی استراحت کند و جایی برای استراحت برای چند دقیقه پیدا کند. او متوجه درختی در آن نزدیکی شد و از روی شاخه ای کم ارتفاع بالا رفت. #
وقتی کیتی روی شاخه درخت نشسته بود، به مسیری که دنبال کرده بود نگاه کرد. او متوجه شد که چقدر پیشرفت کرده و چقدر آموخته است. او اکنون فهمید که کاری که در ابتدا غیرممکن به نظر می رسید در واقع کاملاً قابل دستیابی است. #
کیتی وسایلش را جمع کرد و راهی خانه شد. وقتی به آنجا رسید، به آنچه که انجام داده بود افتخار می کرد. او متوجه شد که اگر هرگز تسلیم نشود و راه را ادامه دهد، می تواند به هر مقصدی که می خواهد برسد. #