سفر کنجکاو یوکی
یوکی همیشه می خواست از دیوارهای قلعه عبور کند، اما هرگز اجازه نداشت. یک روز، یوکی تصمیم گرفت که از این فرصت استفاده کند و بدون اجازه از قلعه خارج شد. در کمال تعجب، جنگلی زیبا به او خوشامد گفت و پسری را دید با چشمانی به رنگ عسلی و موهای طلایی در کنار جوی آب. یوکی نتوانست او را تحسین نکند و اولین دوست خود را پیدا کرد.
یوکی پسر را دنبال کرد و مشتاق کشف دنیای ناآشنا اطرافش بود. همانطور که راه می رفتند، پسر در مورد اسرار جنگل و تمام جواهرات پنهان آن به او گفت. یوکی مجذوب داستان ها شده بود و نمی توانست صبر کند تا بیشتر کاوش کند. #
یوکی می خواست مدت بیشتری در جنگل بماند اما نگران بود که اگر نگهبانان قلعه متوجه این موضوع شوند دچار مشکل شود. او نگرانی های خود را با پسر در میان گذاشت و پسر او را تشویق کرد که از قلب او پیروی کند و شجاعت تصمیم گیری خود را پیدا کند. #
یوکی با الهام از سخنان و اشتیاق پسر، به آرامی جرات خود را جمع کرد و تصمیم گرفت از قلعه فرار کند و به تنهایی جنگل را کشف کند. او برای دوستش خداحافظی کرد و در عین حال احساس هیجان و وحشت کرد. #
یوکی ساعتها در جنگل دوید و از همه مناظر، صداها و بوهای جدید شگفتزده شد. او قبلاً هرگز این را زنده احساس نکرده بود و آزادی تازه یافته را با آغوش باز پذیرفت. #
یوکی در نهایت به لبه جنگل رسید و به منظره ای که پشت سر گذاشته بود خیره شد. برای اولین بار در زندگی، او واقعاً احساس آزادی کرد و از آنچه دوست جدیدش به او آموخته بود قدردانی کرد. #
یوکی همان شب به قلعه بازگشت، اما نه همان کسی که قبلا بوده است. او متوجه شد که می تواند خودش تصمیم بگیرد و همیشه راهی برای کشف دنیای بیرون بدون اجازه وجود دارد. #