سفر پسر جوان باهوش
روزی روزگاری پسر جوانی بود که همیشه مشتاق کشف و تجربه دنیای اطرافش بود. او پسر لاغر نوجوان باهوش بود و در شهر کوچکی زندگی می کرد. یک روز از پیرمرد خردمندی شنید که در حومه شهر زندگی می کرد و تصمیم گرفت برای دیدن او به ماجراجویی برود. #
وسایلش را برداشت و راهی سفر شد. راه های پر پیچ و خم را دنبال کرد تا به کلبه پیرمرد رسید. وقتی نزدیک شد، احساس ترس کرد، اما آن را کنار زد و در را زد. پیرمرد در را باز کرد و به گرمی سلام کرد. #
پیرمرد او را به داخل دعوت کرد و یک فنجان چای به او تعارف کرد. در حال نوشیدن، پیرمرد از پسر پرسید که چرا آمده است؟ پسر در مورد کنجکاوی و تمایل خود به یادگیری و درک جهان به او گفت. پیرمرد لبخندی زد و گفت: هرگز نباید از پرسیدن و جستجوی دانش نترسید، حتی اگر چیزی را متوجه نشدید، تا زمانی که متوجه نشدید به سؤال کردن ادامه دهید. #
پسر از سخنان حکیمانه پیرمرد تشکر کرد و مرخصی گرفت. وقتی به خانه برگشت، به همه چیزهایی که آموخته بود و همه سؤالاتی که پرسیده بود فکر کرد. او متوجه شد که با وجود اینکه همیشه متوجه نشده بود، هرگز از پرسیدن هراسی نداشت. لبخندی زد و فهمید که کار درستی کرده است. #
وقتی به خانه رسید، ماجراجویی و همه چیزهایی را که آموخته بود به خانواده اش گفت. او به آنها گفت که هرگز نباید از پرسیدن و جستجوی دانش بترسند، حتی اگر چیزی را درک نکنند. خانوادهاش به او افتخار میکردند و قول میدادند حرفهایش را به خاطر بسپارند. #
از آن پس، پسر جوان با اعتماد به نفس تازه ای زندگی می کرد. او هرگز از پرسیدن نمی ترسید و همیشه چیز جدیدی یاد می گرفت. او می دانست که دانش کلید زندگی بهتر است و مصمم بود از آن برای ایجاد تغییر در جهان استفاده کند. #
پسر جوان درس مهمی آموخته بود - این که مهم نیست، هرگز از پرسیدن و جستجوی دانش نترسید. او می دانست که دانش قدرت است و مصمم بود از آن برای تبدیل جهان به مکانی بهتر استفاده کند. #