سفر پرماجرا الهام برای یافتن داستان باستانی
الهام یک دختر جوان ماجراجو بود که همیشه عاشق نقاشی و نواختن تار بود. او روحی لطیف داشت، با این حال مصمم بود اسرار دنیای اطرافش را فاش کند. یک روز، کنجکاوی او باعث شد که در جستجوی یک داستان باستانی به سفری غیرمنتظره به کوه های مرموز برود.
الهام راهی سفر شد و تمام روز را پیاده روی کرد و عظمت محیط اطرافش را تحسین کرد. او باید ساعت ها راه رفته باشد، تا اینکه سرانجام به یک کابین قدیمی و فرسوده در لبه جنگل رسید. الهام می دانست که اینجا باید همان جایی باشد که دنبالش می گشت و در را زد.#
پیرمردی در را باز کرد و الهام از او پرسید که آیا از داستانی که به دنبالش بود میدانی؟ مرد سری تکان داد و به او دستور داد وارد شود. او را به اتاقی نشان داد که در آن کتابی بسیار قدیمی با پیامی مخفی در صفحات آن پنهان بود. الهام وقتی کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد، پر از هیبت و هیجان شد.
الهام پیام مخفی کتاب را خواند و پر از امید و انتظار شد. او می دانست که اکنون یک قدم به کشف حقیقت داستانی که در جستجوی آن بود نزدیک تر است. او از پیرمرد تشکر کرد و از کابین خارج شد تا بداند در سفرش چه اتفاقی خواهد افتاد.
الهام به راه رفتن ادامه داد و دستورالعمل های نوشته شده در کتاب را دنبال کرد که ناگهان با خرس غول پیکری روبرو شد که راه او را مسدود کرده بود. یخ کرد، مبهوت و ترسید. وقتی خرس با صدای خشن اما ملایمی صحبت کرد و از او پرسید دنبال چه می گردی، شروع به عقب نشینی کرد. الهام داستانش را با لکنت برای خرس گفت.#
خرس با تحسین گوش داد و سپس راه را برای الهام باز کرد. او به او گفت که شجاع است و شجاعتش او را به حقیقت سفرش می رساند. الهام از خرس تشکر کرد و به راه رفتن ادامه داد و اکنون قلبش پر از شجاعت و امید است.
الهام به مقصد رسید، ورودی غاری. او داخل شد و به زودی خود را در یک چمنزار شگفت انگیز پر از گل های زیبا و موجودات جادویی یافت. وسط چمنزار درختی کهنسال بود و از آن کتابی آویزان بود که جواب داستانی که الهام در جستجوی آن بود.