سفر پارسا به سوی قدرت
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک پسر جوانی به نام پارسا زندگی می کرد. او کودکی درونگرا با پوست روشن و موهای فندقی بود. زندگی پارسا با از دست دادن پدر و مادرش در یک تصادف و تنها و دلشکستگی رقم خورد.#
پارسا علیرغم اندوهش می دانست که باید روی پای خودش بایستد. او سخنان پدرش را به یاد آورد که «خواستن توانستن است». او تصمیم گرفت از علاقه اش به نقاشی استفاده کند تا از خود حمایت کند و چیزی زیبا خلق کند.
یک روز پارسا پوستری برای یک مسابقه هنری با جایزه بزرگ پیدا کرد که می توانست به او کمک کند زندگی بهتری برای خودش بسازد. او شجاعت خود را جمع کرد و تصمیم گرفت در آن شرکت کند و مصمم به خلق شاهکار خود شد.#
پارسا در حین کار بر روی نقاشی خود لحظاتی از تردید و سرخوردگی را تجربه کرد. اما او سخنان حکیمانه پدرش را به خود یادآوری کرد و در اعماق درونش فرو رفت تا قدرت ادامه دادن را پیدا کند و از موانع عبور کند.#
با فرا رسیدن روز مسابقه، پارسا ترکیبی از هیجان و اعصاب را احساس کرد. نفس عمیقی کشید و با نقاشی در دست وارد سالن شد و آماده رویارویی با دنیا و نشان دادن استعدادش بود.#
داوران از نقاشی پارسا، ادای احترامی زیبا به پدر و مادرش و عشق آنها به او، شگفت زده شدند. تماشاگران از استعداد او شگفت زده شدند و پارسا جایزه بزرگ را دریافت کرد.#
پارسا متوجه شد که حرف پدرش درست است که «خواستن توانستن است». او این قدرت را داشت که بر چالش های خود غلبه کند و آینده بهتری برای خود بسازد. سفر او تازه شروع شده بود و پارسا می دانست که می تواند هر چیزی را فتح کند.