سفر هنری حسنا
در شهری پر جنب و جوش دختری به نام حسنا زندگی می کرد. چشمان سیاهش از کنجکاوی برق می زد. او عشق زیادی به نقاشی داشت، اما آرزو داشت به طور رسمی تر یاد بگیرد.
یک روز، حسنا یک تبلیغ برای یک کلاس هنری پیدا کرد. او مشتاق پیوستن بود، اما خجالتی بود. "اگر آنها مرا دوست نداشته باشند چه؟" او شگفت زده شد.#
آن شب، حسنا خواب دید که با دوستانش نقاشی کند. قلبش را سبک کرد. صبح روز بعد با شهامتی تازه فکر کرد: "شاید باید تلاش کنم."
روز بعد، حسنا به سمت کلاس هنر رفت. قلبش به تپش افتاد که در را باز کرد و با خجالت گفت: سلام! #
بچه ها به سمت او چرخیدند، چهره هایشان روشن شد. "سلام حسنا!" آنها به گرمی پاسخ دادند. حس تعلق قلب حسنا را پر کرد.#
حسنا با اطمینان قلم موش را برداشت. آن را در رنگ ها فرو برد و ترسش از بین رفت. او آماده ایجاد بود.#
از آن روز، حسنا همیشه با دوستانش به گرمی سلام می کرد. او یاد گرفت که گفتن یک "سلام!" می تواند آغاز چیزی شگفت انگیز باشد.#