سفر نجمه خاتون
نجمه خاتون دختر جوان شجاعی بود. با وجود جوانی، او قبلاً اشتیاق به اکتشاف را کشف کرده بود. نجمه هر وقت میتوانست وقت پیدا کند، برای کشف دنیای اطرافش جرأت میکرد، بدون اینکه از رویارویی با یک چالش جدید هراسی داشته باشد. #
امروز نجمه تصمیم گرفته بود برای یافتن گنجی خاص به ماجراجویی برود. او برای شروع روز آنقدر هیجانزده بود که به سختی متوجه آسمان آفتابی صبحگاهی یا آواز خواندن پرندگان در درختان شد، اما نمیتوانست هنگام شروع سفر کمی احساس نگرانی کند. #
نجمه ساعت ها راه رفت اما هنوز هیچ نشانی از گنج ندید. وقتی مسیری را در دوردست دید، داشت ناامید می شد. او مسیر را دنبال کرد و در نهایت او را به یک غار پنهان رساند. #
نجمه با احتیاط وارد غار شد، مطمئن نبود چه خواهد یافت. پس از چند دقیقه راه رفتن متوجه نوری از آن سوی غار شد. وقتی نزدیک شد، یک صندوقچه طلایی براق را دید که پر از جواهرات و جواهرات بود! #
نجمه چشمانش را باور نمی کرد. او گنجی را که در جستجوی آن بود پیدا کرده بود! او به آرامی صندوقچه را باز کرد و در داخل، یک گردنبند کریستالی زیبا پیدا کرد. لبخندی زد، چون می دانست به هدفش رسیده است. #
نجمه میدانست که سفری که برای یافتن گنج طی کرده بود، سفر مهمی بوده است و در این راه درسهای مهمی درباره خود آموخته است. او لبخندی زد و از موفقیت خود احساس غرور کرد و به خانه بازگشت تا داستان خود را با خانواده اش در میان بگذارد. #
نجمه یاد گرفته بود که سفر هر چقدر هم که سخت باشد، اگر روی اهدافت تمرکز کنی و مصمم بمانی، می توانی به چیزهای بزرگی دست پیدا کنی. او مطمئن بود که هرگز این سفر را فراموش نخواهد کرد و امیدوار بود که این سفر به دیگران نیز الهام بخش باشد. #