سفر میثم به سوی بخشش
روزی روزگاری پسر جوانی به نام میثم زندگی می کرد. او به خاطر خوی سریع و دشواری در کنترل خشمش معروف بود. یک روز تصمیم گرفت بخشش را بیاموزد و راهی سفر شد.
همانطور که میثم در جنگل قدم می زد، با میمون عاقل و پیری برخورد کرد که اهمیت نفس کشیدن عمیق برای آرام کردن عصبانیتش را قبل از واکنش به او آموخت.
میثم در ادامه سفر با بچه گربه ای روبرو شد که در درخت گیر کرده بود. او به جای عصبانی شدن از این وضعیت، صبورانه از درخت بالا رفت و به بچه گربه کمک کرد.#
میثم در حین راه افتادن زمین خورد و افتاد. وقتی عصبانیتش بالا می رفت، نصیحت میمون دانا را به یاد آورد و توانست احساساتش را کنترل کند.
وقتی خورشید شروع به غروب کرد، میثم با آخرین چالش خود روبرو شد: یک پازل دشوار. به جای اینکه ناامید شود، با حوصله روی آن کار کرد تا اینکه آن را حل کرد.#
میثم با هر قدمی از سفر یاد می گرفت که دیگران را ببخشد و خشم خود را کنترل کند. او به خانه بازگشت، زیرا می دانست که بخشش برای یک زندگی آرام ضروری است.
سفر میثم به سوی بخشش به او کمک کرد تا رشد کند و آرامش درونی پیدا کند. او آموخت که خشم را می توان کنترل کرد و بخشش ابزاری قدرتمند برای شفا و شادی است.