سفر مرموز روباه
روباه قبل از پسر سرعت ماشین را حس کرد، همانطور که او همیشه همه چیز را اول حس می کرد. از طریق پدهای پنجهاش، در امتداد ستون فقرات، تا موهای حساس روی مچ دستش. با هر ارتعاشی می دانست که جاده ناهموارتر می شود.
از بغل پسرک بلند شد و عطری که از پنجره به داخل می پیچید را استشمام کرد. عطر به او گفت که به سمت جنگل می روند. بوی تند و کاج درختان صنوبر در هوا می رقصید اما زیر آن بیشتر بود.#
پسر هم چیزی حس کرد. روباه را نزدیکتر کرد و دستکش بیسبالش را محکمتر گرفت. روباه از اضطراب پسر گیج شده بود. ماشین سواری های قبلی همیشه برای پسر آرام و هیجان انگیز بود.#
روباه با احساس اشک های پسر آنها را لیسید و گیج تر شد. در اشک ها بوی خون نمی آمد. او به دقت پسر را معاینه کرد، نگران آسیب های غیرقابل توجهی بود، اگرچه بینی اش هرگز او را فریب نداده بود.
در ادامه سفر، روباه یک سنجاب مجروح را در کنار جاده مشاهده کرد. او پسر را متقاعد کرد که ماشین را متوقف کند و به سنجاب کمک کند و اهمیت مراقبت از محیط زیست و حیوانات را به پسر یادآور شد.
با مراقبت ایمن از سنجاب، اضطراب پسر از بین رفت. روباه تغییر را حس کرد و از ماجراجویی مشترک آنها برای کمک به موجودی دیگر احساس غرور کرد. حالا اشک های پسر با لبخند جایگزین شده بود.
وقتی به ماشین خود برگشتند و به سفر خود ادامه دادند، روباه می دانست که پیوند آنها قوی تر شده است. آنها ارزش مراقبت از محیط زیست و حیوانات را آموخته بودند، درسی که برای همیشه با خود خواهند داشت.