سفر مرسانا به کانادا برای ملاقات با عمه اش
مرسانا دختر یازده ساله ای است که در شهری کوچک در ایران به همراه پدر و خواهر کوچکترش زندگی می کند. او از زمانی که برای مراقبت از عمه اش به کانادا رفته بود، نبود مادرش را احساس می کرد. مرسانا غمگین است، اما مصمم است که شجاع باشد و از آن بهترین استفاده را بکند.
مرسانا هر روز صبح به مدرسه نزدیک میرود و به درسهای معلمش گوش میدهد. او مشتاق یادگیری است و ذهن خود را برای دانش جدید باز می کند. او همچنین از گذراندن وقت با دوستانش لذت می برد که احساس راحتی و آشنایی را فراهم می کنند.
یک روز صبح، پدر مرصنا به سرعت وارد اتاق او می شود و از خوشحالی فریاد می زند. او با هیجان توضیح می دهد که بالاخره ویزای سفر آنها به کانادا برای ملاقات با مادرش به پایان رسیده است! مرسانا بسیار خوشحال است و نمی تواند صبر کند تا تمام چیزهای جدیدی را که آموخته به مادرش نشان دهد.
مرسانا، پدرش و خواهرش وسایل خود را می فروشند و پولی را که پس انداز کرده اند به دلار کانادا مبادله می کنند. آنها پس از خداحافظی با دوستان خود سوار هواپیما می شوند و سفر خود را به سمت کانادا آغاز می کنند.
مرسانا غرق زیبایی کانادا و گرمای آغوش مادرش شده است. او با عمه اش ملاقات می کند و از شادی پر می شود زیرا متوجه می شود که آن دو از جهاتی بسیار شبیه هم هستند.
مرسانا و مادرش علیرغم فاصله ای که بین آنها وجود دارد، بعد از این تجربه بیشتر به هم نزدیک می شوند. مرصنا اهمیت خانواده را یادآور می شود و هیچ فاصله ای نمی تواند آنها را از هم دور کند.
مرسانا با قدردانی دوباره از خانوادهاش و درک تازهای از جهان به خانه برمیگردد. او مصمم است تا از زندگی خود نهایت استفاده را ببرد و هیچ گاه عزیزانش را بدیهی نگیرد.