سفر مرجان
یک روز گرم تابستانی بود و دختر جوانی به نام مرجان مصمم بود که کار خاصی انجام دهد. مرجان علیرغم هشدارهای پدر و مادرش، دلش برای دنبال کردن رویاهایش برای وکالت بود و مصمم بود اقدامات لازم را برای تحقق آن انجام دهد. مرجان جراتش را جمع کرد و وارد ماجرایی شد که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. #
مرجان در حالی که در مسیر غبارآلود قدم می زد پر از هیجان و انتظار بود. او اشکهایی را که تهدید به ریختن میکردند، پاک کرد و مصمم بود که بر ترسهایش غلبه نکند. مرجان میدانست که راه درازی در پیش دارد، اما این مانع از رویاپردازی احتمالات فراتر از آن نشد. #
وقتی مرجان از دره ای زیبا و پر از علف های بلند و گل های وحشی عبور کرد، خورشید شروع به غروب کرد. وقتی پرندگان آواز میخواندند و جیرجیرکها صدای جیرجیرک را میخواندند، احساس آرامش میکرد و با اشتیاق تازه به سفرش ادامه میداد. #
سفر طولانی و پر از موانع بود، اما مرجان تسلیم نشد. با طلوع خورشید در افق، او فهمید که بالاخره به مقصد رسیده است. او به ساختمان سر به فلک کشیده روبروی خود نگاه کرد و می دانست که سخت کوشی و اراده او نتیجه داده است. #
مرجان وقتی از درهای ساختمان رد شد غرور شدیدی احساس کرد. او بالاخره به آرزویش رسیده بود و حالا هیچ چیز مانع او نمی شد. او چند هفته بعد را صرف آمادهسازی برای مصاحبه کرد و مهارتهای خود را برای آماده شدن برای روزی که تبدیل به وکیل موفقی شد که همیشه آرزویش را داشت، تقویت کرد. #
بالاخره روز مصاحبه فرا رسید و مرجان مصمم تر از همیشه بود. تمام تلاش و فداکاری او با خروج از دفتر با در دست داشتن نامه پذیرش نتیجه داد. او به آرزویش رسیده بود و به آنچه که انجام داده بود افتخار می کرد. #
سفر مرجان طولانی و سخت بود، اما در نهایت ارزشش را داشت. او به هدف خود برای تبدیل شدن به یک وکیل موفق دست یافته بود و مصمم بود که به تلاش برای کارهای بزرگتر ادامه دهد. پشتکار و اراده مرجان نتیجه داده بود و به موفقیت هایش افتخار می کرد. #