سفر قهرمان
طاها پسر جوان پرشوری بود که همیشه آرزو داشت ابرقهرمان شود. او می خواست دنیا را نجات دهد و آن را به مکانی بهتر تبدیل کند. یک روز در حالی که در پارک قدم می زد، چهره ای مرموز را دید که در آسمان معلق بود. آیا این شانس او برای اثبات خود به عنوان یک قهرمان واقعی است؟#
طاها با تماشای این پیکره در آسمان هیجان هیجانی را احساس کرد. او می خواست بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد، بنابراین نزدیک تر دوید تا بهتر ببیند. نزدیکتر که شد دید که این شکل یک بیگانه است! او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود. او در عین حال هم ترسیده بود و هم مجذوب. #
طاها مصمم بود در مورد بیگانه بیشتر بداند، بنابراین دنبال آن رفت. او باید شجاع و جسور بود، بنابراین شروع به دویدن به دنبال آن کرد. بیگانه سریعتر و سریعتر پرواز می کرد، اما طاها سرعت خود را حفظ کرد و در نهایت توانست به عقب برسد. وقتی بالاخره با بیگانه روبرو شد خیلی راحت شد. #
طاها از بیگانه و قدرت های عجیبش شگفت زده شد. او می خواست بیشتر در مورد آن بیاموزد و بفهمد که چرا اینجاست. بنابراین، او از بیگانه پرسید که چرا به زمین آمده است. بیگانه پاسخ داد: "من اینجا هستم تا به افراد نیازمند کمک کنم. اما ابتدا باید دست های خود را بشویید و تمیز کنید." #
طاها با درخواست بیگانه گیج شد، اما به سرعت متوجه شد که چرا این درخواست مهم است. او میدانست که شستن و تمیز کردن دستهایش به سلامت و امنیت همه کمک میکند. به سمت رودخانه ای نزدیک دوید و سریع دست هایش را با آب و صابون شست. #
طاها خوشحال بود که به توصیه بیگانه عمل کرده است. او همچنین به خود افتخار می کرد که شجاع بوده و کار درست را انجام می دهد. او درک بهتری از معنای قهرمان واقعی بودن به دست آورده بود. #
طاها با احساس رضایت و خوشحالی به خانه رفت. او از درک جدیدش از معنای قهرمان بودن سپاسگزار بود. از آن به بعد هیچ گاه از کمک به افراد نیازمند دریغ نکرد و همیشه به یاد داشت که دستانش را پاک نگه دارد. #