سفر غیر معمول رستا
رستا، دختری جسور با موهای بلند، در دهکده ای کوچک زندگی می کرد که اطراف آن را کوه احاطه کرده بود. او هر روز رویای رفتن به یک سفر هیجان انگیز را در سر می پروراند.
یک روز او نقشه ای باستانی را در اتاق زیر شیروانی خود کشف کرد. این مکان یک غار پنهان پر از گنج را نشان می داد. او هیجان شدیدی را احساس کرد. #
دوست صمیمی رستا، میکو، پسری قوی با چوب بزرگ تصمیم گرفت او را همراهی کند. آنها آماده شدند و سفر خود را آغاز کردند، پر از امید و رویا.#
سفر سختی بود آنها از تپه های شیب دار بالا رفتند، از رودخانه های خروشان گذشتند و با حیوانات وحشی مبارزه کردند. اما روحیه آنها رو به مرگ بود.#
آنها غار را در پشت یک آبشار پنهان کردند. وقتی به ناشناخته قدم گذاشتند، قلبشان به تپش افتاد و بین ترس و هیجان سرگردان بود.#
آنها در داخل غار گنجینه ای از آثار باستانی را کشف کردند، نه طلا یا جواهرات، بلکه اشیایی که داستان های یک تمدن باستانی را روایت می کردند.
رستا و میکو به عنوان قهرمان بازگشتند. آنها متوجه شدند که گنج واقعی آنها ماجراجویی فراموش نشدنی و خاطراتی است که ساخته اند.