
سفر غیرمنتظره الهام
در حالی که الهام در آستانه در ایستاده بود و آماده قدم گذاشتن به ناشناخته بود، موجی از احساسات را احساس کرد. ترس و هیجان در ذهن او برای تسلط در رقابت بودند، اما او مصمم بود این قدم را بردارد و رویاهایش را دنبال کند. او تصمیم گرفته بود به مدرسه برگردد و پزشک شود و هیچ چیز مانع او نشد.

الهام می دانست که کار آسانی نیست، اما باید تلاش می کرد. او باید خودش را تحت فشار قرار می داد تا ادامه دهد و هرگز تسلیم نشود. چراغ ها را خاموش کرد، در را بست و نفس عمیقی کشید. وقت آن بود که بیرون بیاید و رویاهایش را دنبال کند.#

راه پیش رو طولانی و پر پیچ و خم بود، اما الهام مصمم بود تا آن را طی کند. او میدانست که باید قدمهای کوچکی بردارد و قبل از برداشتن قدمهای بعدی، روی هر کدام تمرکز کند. با کیف به دست آرام آرام سفرش را آغاز کرد.#

همانطور که راه می رفت، افکار الهام شروع به حرکت کردند. او به تمام کارهایی که باید انجام می داد و همه افرادی که باید ملاقات می کرد فکر می کرد. او به تمام دروسی که باید می آموخت و تمام آزمون هایی که باید می گذشت فکر می کرد. او مصمم بود که آن را بدون توجه به آنچه که باشد.#

الهام هر چقدر هم که سخت می شد به جلو می رفت. او هدف خود را در نظر داشت و هیچ چیز مانع او نمی شد. هرچه به راهش ادامه می داد، اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کرد و با هر قدم به هدفش نزدیک و نزدیکتر می شد.

الهام بالاخره به مقصد رسید و باورش نمی شد! اولین قدم هایش را برداشته بود و تمام راه را طی کرده بود. با لبخندی بر لب میدانست که هر چقدر هم سخت شود، هرگز تسلیم نمیشود و تا انتها پیش خواهد رفت.#

الهام از راه رسیده بود و احساس می کرد که آماده است تا فصل جدیدی در زندگی اش را آغاز کند. با ذهن و قلبش روی هدفش، مصمم بود سخت کار کند، هرگز تسلیم نشود و رویاهایش را محقق کند.#
