سفر شیما در تهران
روزی روزگاری در یکی از شهرهای شلوغ تهران، دختر جوانی به نام شیما زندگی می کرد. او زندگی راحت، با خانواده ای دوست داشتنی و دوستان فراوان داشت، اما همیشه رویای چیزی بزرگتر را در سر می پروراند. وقتی به آسمانخراشهای بلند و خیابانهای شلوغ نگاه میکرد، مشتاق ماجراجویی و ناشناختهها بود. #
یک روز شیما تصمیم گرفت اولین قدم را بردارد و سفر خود را آغاز کند. او تمام جسارت خود را جمع کرد و با خانواده اش که کمی نگران و در عین حال به او افتخار می کردند خداحافظی کرد. شیما با دلی غمگین دست به ماجراجویی زد و راهی خیابان های شلوغ تهران شد. #
شیما در شهر پرسه می زد و تمام مناظر و صداهایی را که شهر ارائه می داد را به تصویر می کشید. هر جا که می رفت با چیز جدید و هیجان انگیزی روبرو می شد. شیما چه مزه کردن یک غذای جدید باشد و چه گوش دادن به یک قصه گوی سنتی، شیما مجذوب تمام تجربیاتش شد. #
شیما حتی موفق شد در این راه چند دوست پیدا کند. آن دوستی های جدید اهمیت اجتماع را به او یادآوری کرد و اینکه چقدر می تواند از اطرافیان ما قدرت بگیرد. با وجود مبارزات و مشکلاتی که در سفرها با آن روبهرو بود، نیروی دوستی روحش را دوباره شعلهور کرد. #
همانطور که شیما به سفر خود ادامه داد، به اهمیت رویارویی با ترسهایش و بالا رفتن از موانعی که با آن روبرو بود، پی برد. ذره ذره شجاعت او بیشتر شده بود و سرانجام توانست بر چالش هایی که راه او را بسته بودند غلبه کند. #
در نهایت، شیما مجبور شد راه خود را به خانه باز کند. او هنگام خداحافظی با شهر و دوستانی که پیدا کرده بود، موجی از اندوه را احساس کرد، اما احساس رضایت عمیقی نیز داشت. او به هدف خود یعنی رفتن به یک ماجراجویی رسیده بود و به تمام درس هایی که در این راه آموخته بود افتخار می کرد. #
این تجربه شیما را از بسیاری جهات متحول کرده بود. او اکنون اعتماد به نفس تر، شجاع تر و انعطاف پذیرتر از همیشه بود. او به آنچه به دست آورده بود افتخار می کرد و می دانست که سفری که در پیش گرفته بود تنها آغاز ماجراجویی های آینده او بود. #