
سفر شوخی پوست سبز
در دل شهر شلوغ پسری شاداب با پوست سبز محسن با شوخی های بازیگوشش همه را به خنده انداخت.#

یک روز دختری به نام نیوشا را دید که نخندید. محسن با کنجکاوی تصمیم گرفت او را لبخند بزند.#

محسن شوخیهای زیادی انجام داد، اما نتیجهای نداشت. بالاخره یک گل بامزه به او داد. نیوشا در کمال تعجب لبخند زد.#

دوستی آنها مانند گل بامزه شکوفا شد. آنها هر روز را به خندیدن و لذت بردن در شهر می گذراندند.#

به مرور زمان عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند و قول دادند زندگی یکدیگر را پر از خنده کنند.#

جشن عروسی آنها جشن شادی و خنده بود. آن روز هیچ کس در شهر نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد.

محسن و نیوشا با شادی زندگی کردند و ثابت کردند که راز یک زندگی شاد خنده و دوستی و عشق است.
