سفر سوسن و اصغر
سوزان دختر جوانی بود که در دهکده ای کوچک در کنار دریا زندگی می کرد. روزی وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کرد، مرد جوانی را دید که از کنارش می گذشت. اسمش اصغر بود و گذشته پر دردسری داشت. سوزان داستان هایی در مورد او شنیده بود که چگونه به مردم آسیب رسانده بود، اما چیزی در مورد او وجود داشت که او را به خود جلب کرد. او تصمیم گرفت که باید درباره این غریبه مرموز اطلاعات بیشتری کسب کند. #
سوزان راهی برای دنبال کردن اصغر پیدا کرد و خیلی زود با هم دوست شدند. اصغر با سوزان صحبت کرد و از گذشته پریشان خود و اینکه چگونه تلاش می کرد زندگی خود را تغییر دهد گفت. آنها با هم سفری را برای خود یابی آغاز کردند، از مکان هایی دیدن کردند که قبلاً هرگز نرفته بودند و در مورد خود و دنیای اطرافشان یاد گرفتند. #
در حین سفر با افراد زیادی روبرو شدند که برخی از آنها می خواستند به آنها آسیب برسانند. اما سوسن و اصغر هر چقدر هم که اوضاع خطرناک شد کنار هم ماندند و همیشه مراقب یکدیگر بودند. دوستی آنها روز به روز قوی تر شد و به زودی مشخص شد که چیز خاصی بین آنها در حال رشد است. #
سفر آنها آنها را به دور و بری برد و در نهایت به پایان رسید. هنگام خداحافظی، هر دو می دانستند که مسیرشان تغییر کرده است و هیچ یک از آنها مثل قبل نخواهد بود. آنها آنقدر به هم نزدیک شده بودند که تصمیم به ازدواج گرفتند و تا آخر عمر با خوشی زندگی کردند. #
و همانطور که به سفر خود نگاه کردند، دیدند که چقدر تغییر کرده اند. اصغر دیگر یک جوان پریشان نبود، بلکه شوهری مهربان و نجیب بود. سوزان دیگر فقط یک دختر جوان کنجکاو نبود، بلکه یک زن شجاع و مصمم بود. آنها با هم با ترس های خود روبرو شده بودند و مسیر خود را برای بهتر شدن تغییر داده بودند. #
آنها در طول سفر خود دریافته بودند که حتی افرادی که ظاهراً بد به نظر می رسیدند می توانند تغییر کنند و خوب شوند. آنها قدرت دوستی و عشق را در تغییر افراد دیده بودند و پیوند آنها هر روز قوی تر شده بود. #
در پایان، سوزان و اصغر با هم سفر کرده بودند و درس قدرتمندی آموختند: هیچکس فراتر از رستگاری نیست. این درسی بود که برای همیشه با آنها می ماند و زندگی آنها و اطرافیانشان را شکل می داد. #