سفر زنگو به ابدیت
زنگوله پسر جوانی بود با دلی پر از رویا و سر پر از سوال. او می خواست جهان را کشف کند و پاسخی برای رازهای زندگی بیابد. او مصمم بود که به دنبال تلاش شخصی خود باشد، مهم نیست چقدر طول می کشد یا چقدر باید برود. #
زنگوله در حالی که کوله پشتی کوچک و خرگوش خانگی محبوبش را در دست گرفته بود، راهی سفر شد. هر جا که می رفت با مناظر و بوهای جدیدی روبرو می شد و مردمی که ملاقات می کرد صمیمی و خوش برخورد بودند. او به سرعت متوجه شد که جهان بسیار بزرگتر و متنوع تر از آن چیزی است که او تصورش را می کرد. #
در ادامه سفر، زنگوله در نهایت با یک پورتال مرموز روبرو شد که به نظر می رسید به دنیای دیگری منتهی می شد. او بدون معطلی قدم گذاشت و خود را در مکانی عجیب و شگفتانگیز دید که تا به حال ندیده بود. پس از هفتهها اکتشاف، زنگو به روستای کوچکی رسید که بر فراز قلهای کوه قرار داشت. #
در دهکده کوچک، زنگوله با پیرمرد خردمندی آشنا شد که سفر اکتشافی خود را با او در میان گذاشت و به او اهمیت ریسک پذیری و شجاعت کافی برای جسارت در ناشناخته ها را آموخت. زنگو پس از آموختن این درس ارزشمند، مصمم شد به سفر خود ادامه دهد و ببیند که این کار او را به کجا خواهد برد. #
زنگوله روزها سفر کرد و کنجکاوی او را به مکانهای دورتر و غیرعادیتر سوق داد. یک روز، او به دروازه ای درخشان برخورد کرد که به نظر می رسید به ابدیت باز می شود. در آن لحظه متوجه شد که تمام سفرهایش او را به این مکان زیبا و اخروی سوق داده است. بدون معطلی از دروازه عبور کرد. #
در آن سوی دروازه، زنگوله خود را در قلمروی کاملاً جدید یافت، جایی که زمان و مکان معنایی نداشت. زنگو در این مکان دانش، درک و آرامش درونی واقعی یافت. او دیگر یک مسافر صرف نبود، بلکه موجودی دگرگون شده، عاقل تر، آرام تر و هماهنگ تر با دنیای اطرافش بود. #
زنگوله تا پایان روزهای خود، دانشی را که به دست آورده بود، به دیگرانی که به دنبال درک و آرامش درونی نیز بودند، گسترش داد. او اغلب در مورد سفر شگفت انگیز خود و درس های عمیقی که در طول سفر خود آموخته بود، فکر می کرد. هر روز که می گذشت، احساس می کرد که به ابدیت زیبایی که کشف کرده بود نزدیک تر می شود. #