سفر رویایی یک دختر
روزی روزگاری دختر جوانی زندگی می کرد که آرزو داشت شجاعت کشف دنیای اطراف خود را داشته باشد. او اغلب تصور می کرد که ماجراجویی در مکان های ناشناخته و دوستی با مردم از سرزمین های دور چگونه است. اما او خیلی ترسیده بود که بتواند اولین قدم را بردارد. یک روز، او تصمیم گرفت که باید قدرتی را در درون خود پیدا کند تا یک جهش ایمانی داشته باشد. #
دختر چمدان هایش را بست و راهی سفر شد. او در سفر، رنگ های روشن و موجودات جذابی را دید. او پر از هیبت بود، و شروع به احساس شجاعت بیشتر و بیشتر کرد. او متوجه شد که اگر فکرش را بکند، میتواند هر کاری را انجام دهد. #
دختر به راه خود ادامه داد و در نهایت به یک چمنزار زیبا رسید. او روی چمن ها دراز کشید و ابرها را تماشا کرد. او آنقدر احساس شادی می کرد و برای طبیعت قدردانی می کرد که قبلاً هرگز نداشت. او شروع کرد به این احساس که می تواند هر کاری را به عهده بگیرد. #
دختر چمنزار را کاوش کرد و به زودی خود را در مقابل دریاچه ای پر زرق و برق ایستاد. او از آب شفاف کریستالی در هیبت بود و به لبه دریاچه رفت تا از نزدیک نگاه کند. ناگهان فشار ملایمی روی شانه اش احساس کرد و حس شجاعت در قلبش جاری شد. #
دختر اکنون پر از شجاعت شده بود و تصمیم گرفت که دست به کار شود. او با صدایی به داخل دریاچه پرید و احساس موفقیت کرد. او متوجه شد که قادر به انجام هر کاری است، و اکنون مصمم بود تا با اطمینان دنیای اطرافش را کشف کند. #
دختر برای چند لحظه در دریاچه شنا کرد و سپس به ساحل رفت. او شجاعت تازه یافته خود را در آغوش گرفت و با امید به افق خیره شد. او میدانست که میتواند با هر چالشی که برایش پیش میآید روبرو شود و دیگر هرگز از رویاهایش دست نمیکشد. #
دختر با خودش لبخند زد و راهی سفر شد، زیرا می دانست که رویاهایش در آنجا منتظر او هستند. با هر قدمی که برمی داشت، بیشتر و بیشتر احساس اعتماد به نفس می کرد. حالا هیچ چیز نمی توانست جلوی او را بگیرد. #