سفر دورا از شجاعت و آسایش
در شهری زیبا دختری ماجراجو به نام دورا زندگی می کرد. موهای قهوهای وز و چشمهای قهوهای درخشان داشت. دورا بیشتر از همه دوست داشت با مادرش وقت بگذراند.#
یک روز مادرش مجبور شد به مسافرت برود. دورا احساس ترس و ناراحتی کرد. دلش برای آغوش گرم مادرش و کلمات دلنشینش تنگ شده بود.#
آن شب، دورا عروسک خود را محکم در آغوش گرفت، در آرزوی راحتی مادرش. او آرزو داشت که بدون مادرش شجاع باشد و احساس امنیت کند.
صبح روز بعد، دورا با نور خورشید از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت که شجاع باشد. او ترجیح داد در زیبایی اطرافش آرامش پیدا کند.#
او با پدرش بازی کرد، به او کمک کرد تا کلوچه بپزد و حتی افسانه های مورد علاقه اش را بخواند. او متوجه شد که می تواند حتی بدون مادر هم خوش بگذراند.#
تا غروب، دورا خیلی کمتر احساس ترس کرد. او یاد گرفته بود که در محیط اطرافش آرامش و امنیت پیدا کند، حتی بدون مادر.
وقتی مامان برگشت، دورا از خوشحالی می درخشید. او درس ارزشمندی در مورد آرامش و شجاعت آموخته بود که باعث شد احساس غرور کند.