سفر درسا
درسا خیلی هیجان زده بود که بالاخره به سفرش برود. او ماه ها برنامه ریزی کرده بود و حالا آماده بود. گیتارش، چمدانش و سرش پر از رویا بود. او نمی توانست صبر کند تا جهان را کشف کند، با افراد جدید ملاقات کند و فرهنگ های جدید را تجربه کند. او برای ماجراجویی یک عمر آماده بود. #
درسا خیلی مشتاق بود دنیا را کشف کند، اما هنوز چیزهای زیادی برای آماده کردن وجود داشت. او باید چمدانش را با چیزهایی که در سفرش نیاز داشت پر می کرد و باید گیتارش را تمرین می کرد تا بتواند موسیقی خود را با افرادی که ملاقات می کرد به اشتراک بگذارد. قرار بود کار بسیار سختی باشد، اما درسا مصمم بود که آن را به موفقیت برساند. #
درسا همه مقدمات را انجام داده بود و حالا آماده رفتن بود. او با همه دوستان و خانواده اش خداحافظی کرده بود و احساس انتظار و هیجان در او وجود داشت. او میدانست که سفرش پر از چالش خواهد بود، اما مطمئن بود که میتواند از پس هر کاری برآید. #
درسا ساعت ها بود که در گردنه کوه قدم می زد. خورشید از قبل غروب کرده بود و آسمان شب پر از ستاره بود. خسته بود و پاهایش درد می کرد، اما مصمم به رسیدن به مقصد ادامه داد. ناگهان صدای ضعیفی از جنگل شنید و تصمیم گرفت تحقیق کند. #
درسا از آنچه در جنگل پیدا کرد شگفت زده شد. گروهی از مردم از فرهنگ های مختلف دور یک آتش جمع شده بودند، موسیقی می نواختند و آهنگ می خواندند. همانطور که نگاه می کرد، متوجه شد که این فرصتی بود که در سفرش به دنبالش بود. او با احساس تعلق و ارتباطی که قلبش را گرم می کرد به موسیقی و جشن پیوست. #
درسا هنگام خداحافظی با گروه مملو از شادی و قدردانی شد. او در سفرش چیزهای زیادی یاد گرفته بود و با افراد زیادی ارتباط برقرار کرده بود. او همچنین درس مهمی آموخته بود: اینکه شادی و رضایت واقعی از کاوش در جهان و قدردانی از زیبایی آن حاصل می شود. #
وقتی درسا به دره نگاه کرد، احساس آرامش و رضایت کرد. او به خاطر تجربیاتی که به دست آورده بود، برای دانشی که به دست آورده بود، و برای ارتباطی که با مردم از سراسر جهان ایجاد کرده بود، سپاسگزار بود. او می دانست که همیشه خاطرات سفر خود را گرامی می دارد. #