سفر دایانا با دوست آشنایش
دایانا همیشه یک دختر کنجکاو بود. او همیشه به دنبال یک ماجراجویی جدید بود و هرگز از ریسک کردن نمی ترسید. امروز، او قرار بود به همراه خانواده و حیوان خانگی خود به سفر برود. او هیجان زده بود اما در عین حال کمی ترسیده بود. او نمی دانست چه انتظاری دارد. #
خانواده جمع و جور شده بودند و آماده رفتن بودند. در حالی که همه آنها داخل ماشین انباشته شدند و به سمت پایین جاده رفتند، دیانا از پنجره به بیرون نگاه کرد و درختان و خانه ها را تماشا کرد. او در خیال پردازی بود که مقصد آنها چگونه خواهد بود. #
بعد از چند ساعت رانندگی به مقصد رسیدند. دیانا از همه مناظر جدید شگفت زده شد. اما چیز دیگری توجه او را جلب کرد. گوشه اتاق یک حیوان کوچک پشمالو بود. مثل هیچ حیوان خانگی ای که قبلا دیده بود نبود. #
دایانا با احتیاط به آن موجود نزدیک شد و پرسید: این چه حیوان خانگی است؟ وقتی با صدایی آرام و ملایم به او پاسخ داد تعجب کرد. حیوان به او گفت که این موجودی آشناست، موجودی جادویی که می تواند صحبت کند و مردم را درک کند. #
دیانا شگفت زده شد. او هرگز انتظار نداشت که در سفر خود یک موجود جادویی پیدا کند. او به سرعت با فامیلیار دوست شد و ماجراهای زیادی با هم داشتند. او چیزهای زیادی در مورد دنیای اطرافش و اهمیت خانواده یاد گرفت. #
دایانا و آشنا به زودی راه خود را از هم جدا کردند، اما آنها در تماس بودند. دیانا از دیدن آن غمگین بود، اما خوشحال بود که چنین تجربه منحصر به فردی داشته است. او اکنون اهمیت خانواده و ارزش ماجراجویی های جدید را می دانست. #
اگرچه دایانا از خداحافظی با دوست تازه یافته اش ناراحت بود، اما هیجان زده بود که درس هایی را که در خانه آموخته بود با خود ببرد. او اکنون اهمیت خانواده و ریسک کردن و کاوش در دنیای اطرافش را می دانست. #