سفر جادویی مهرسا
در روستایی دنج دختری به نام مهرسا با پدر و مادر مهربانش زندگی می کرد. روزی پدر و مادر مهرسا به او توصیه کردند که از جنگلی که در آن نزدیکی بود چند گیاه جمع آوری کند.
پدر و مادر مهرسا به او تذکر دادند: «در راه باش و گمراه نشو». مهرسا سری تکون داد و چکمه هایش را بست و سبدی برداشت.#
مهرسا در جنگل، رودخانه ای درخشان را دید. او وسوسه شد که کاوش کند، اما سخنان پدر و مادرش را به یاد آورد.
مهرسا با مقاومت در برابر کنجکاوی خود در مسیر ماند، گیاهان را جمع کرد و سفر خود را به خانه آغاز کرد.
ناگهان مهرسا با یک توله سگ گمشده مواجه شد. به یاد نصیحت پدر و مادرش، توله سگ را با خود برد.#
مهرسا با بازگشت به خانه، پدر و مادرش را در انتظار دید. به مهرسا افتخار می کردند، نه تنها به اطاعت، بلکه به لطف او.#
مهرسا آن روز اهمیت گوش دادن به حرف پدر و مادر و لذت مهربانی را آموخت.