سفر به اوز
دختر جوان داستان های شهر افسانه ای اوز را شنیده بود. او ماهها را صرف برنامهریزی سفر خود کرده بود و اکنون آماده بود تا وارد این ماجراجویی بزرگ شود. نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون رفت و به شب رفت. #
دختر جوان شروع به قدم زدن در مسیر کوچکی کرد، تنها نوری که از ماه کامل بالا می آمد. درختان در نسیم ملایم خش خش می زدند و جیرجیرک ها با خوشحالی جیک می کردند. او نمی توانست خودداری کند اما هیجان و ترس را در حالی که راه خود را از میان جنگل های تاریک طی می کرد، احساس نمی کرد. #
در حالی که دختر جوان به راه خود ادامه می داد، با رودخانه بزرگی برخورد کرد. او به آب خیره شد و در فکر فرو رفت. به نظر می رسید رودخانه نمادی از کاری بود که او می خواست انجام دهد: عبور از مرزهای خود و یافتن قدرت درونی خود. #
دختر جوان نفس عمیقی کشید و سپس پا به رودخانه گذاشت. او مصمم بود به طرف مقابل برسد و شجاعت دنبال کردن رویاهایش را پیدا کند. با هر قدم، او احساس قویتری میکرد و سفرش به اوز کمتر ترسناک به نظر میرسید. #
دختر جوان در نهایت راهی آن سوی رودخانه شد. باد در حال وزیدن بود و درختان انگار با او زمزمه می کردند. او به آسمان شب نگاه کرد و متوجه شد که یک قدم به مقصدش نزدیکتر شده است. #
دختر جوان به سفر خود ادامه داد و با هر قدمی که می رفت، احساس مصممیت بیشتری می کرد. او روز به روز به شهر اوز نزدیک تر می شد و می خواست مطمئن شود که برای سفر پیش رو آماده است. او میدانست که با شجاعت و قدرت میتواند به موفقیت برسد. #
پس از ساعتها پیادهروی، سرانجام دختر جوان به دروازههای شهر اوز رسید. او به دیوارهای بلند و چراغهای روشن شهر نگاه کرد و نمیتوانست جلوی احساس هیبت را بگیرد. او خود را به مقصد رسانده بود. #