سفری اکتشافی با ثنا
ثنا دختری بود که عاشق اسب بود. او همیشه رویای سوار شدن بر پشت یکی را در سر می پروراند و آرزو داشت دنیای اطرافش را کشف کند. یک روز در حالی که در نزدیکی رودخانه روستایش قدم می زد، یک اسب نر سفید زیبا را دید. #
ثنا به سرعت به سمت اسب دوید و با هیبت و تحسین به آن نزدیک شد. او از قدرت و زیبایی آن بسیار شگفت زده شد. او تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و بدون تردید آن را سوار کرد. به محض اینکه او مستقر شد، اسب به تپه های مجاور رفت. #
سانا هنگام دویدن در میان تپه ها احساس آزادی و ماجراجویی کرد. او کاملاً کنترل را در دست داشت و برای یک بار هم که شده احساس کرد که در دست سرنوشت خود است. او به اطراف نگاه کرد و زیبایی طبیعت را که او را احاطه کرده بود تحسین کرد. #
همانطور که تاختند، به زودی به قله بلندترین تپه رسیدند. سانا با دیدن تمام دره در مقابلش پر از شادی و شگفتی شد. او احساس می کرد که دنیا صدف او است و هیچ چیز نمی تواند او را متوقف کند. #
سانا احساس الهام و نشاط کرد. او میدانست که این تجربه بینظیر است و چیزهای زیادی در مورد جهان و خودش به او یاد داده است. او می دانست که باید این درس و دانشی را که به دست آورده بود منتقل کند. #
سانا از اسب برای سفر باورنکردنی تشکر کرد و به خانه برگشت. همانطور که راه می رفت، به زیبایی جهان فکر می کرد و اینکه چگونه، هر چقدر هم که می خواست، نمی توانست چنین تجربه خارق العاده ای را برای خود نگه دارد. #
ثنا می دانست که باید سفر خود را با دیگران به اشتراک بگذارد و داستان را برای آنها تعریف کند. او میخواست مردم را به عشق و قدردانی از طبیعت تشویق کند، همانطور که او داشت و از هر فرصتی برای کشف و کشف جهان استفاده کنند. #