ستایشگر مخفی
روزی روزگاری در شهری آرام، دختر جوانی زندگی می کرد که احساسات عمیقی نسبت به پسری به نام هادی داشت. او جرات ابراز عشق خود را به او پیدا نکرد.
یک روز، او تصمیم گرفت برای هادی یادداشت های عاشقانه ناشناس بفرستد، به این امید که او بفهمد آنها از او هستند. او قلب خود را در هر حرف ریخت.#
هادی شروع به دریافت یادداشت های عاشقانه مرموز کرد و کنجکاو شد تا هویت ستایشگر مخفی را دریابد. احساس می کرد با هر کلمه قلبش به لرزه در می آید.#
دختر جوان در مدرسه بی سر و صدا به هادی نگاه می کرد، به امید اینکه نگاهی اجمالی به عکس العمل او نسبت به نامه هایش بیابد، اما می ترسید راز او فاش شود.
یک روز هادی متوجه شد که دختر جوان مخفیانه او را تماشا می کند و تصمیم گرفت با او روبرو شود و از او پرسید که آیا او پشت این یادداشت های عاشقانه است.
دختر جوان بالاخره جراتش را جمع کرد و به هادی اعتراف کرد که او ستایشگر پنهانی است و احساسات واقعی خود را نسبت به او در میان گذاشت.
با خوشحالی دختر جوان، هادی اعتراف کرد که او نیز نسبت به او احساساتی دارد. قول دادند سفری پر از عشق و همراهی را آغاز کنند.#