ساسان ماجراجوی کوچک و پدرش بابا سیا
ساسان دختری کنجکاو و ماجراجو بود و عاشق گذراندن وقت با پدر محبوبش بابا سیاه بود. یک روز او از پدرش پرسید که آیا او را به یک سفر هیجان انگیز می برد؟ پدرش با خوشحالی موافقت کرد و با هم به کاوش در جهان رفتند. #
دو مسافر راهی سفر شدند و خیلی زود خود را در حال قدم زدن در جنگلی زیبا دیدند. درختان با پرندگان و دیگر موجودات زنده بودند و هوا پر از عطر گلها بود. ساسان مجذوب محیط اطرافشان شده بود و مشتاقانه از بابا سیاه درباره دنیای اطرافشان سوال می پرسید. #
همانطور که این دو ماجراجو به سفر خود ادامه دادند، به زودی به غاری عمیق و مرموز رسیدند. بابا سيا به ساسان هشدار داد كه نزديك بماند، زيرا اين جا جايي بود كه حتي شجاع ترين كاوشگر هم مي توانست گم شود. اما ساسان شجاع و مصمم بود و به دنبال پدرش تا اعماق غار رفت. #
در داخل غار، ساسان و بابا سیاه با خطرات زیادی مواجه شدند، اما هرگز شجاعت خود را از دست ندادند. سرانجام به انتهای غار رسیدند و در آنجا گنجینه زیبایی پیدا کردند. ساسان از کشف گنج خوشحال شد و فهمید که بزرگترین گنجینه دوستی و شجاعت است. #
در ادامه سفر، ساسان و بابا سیاه با چالش ها و موانع بسیار بیشتری روبرو شدند، اما شجاع و مصمم ماندند. سرانجام، پس از یک سفر طولانی، ماجراجویان سالم و سالم به خانه رسیدند، دوستانی بسیار عاقلتر و حتی نزدیکتر از قبل. #
این دو ماجراجو ممکن است از سفر خود خسته شده باشند، اما آنها خوشحال بودند که می دانستند چیزی واقعاً خاص را تجربه کرده اند. آنها زیبایی های دنیا و دوستی خود را دیده بودند و می دانستند که هرگز ماجراهای شگفت انگیزی را که با هم داشتند فراموش نمی کنند. #
ساسان در بازگشت به خانه می دانست که او خوش شانس ترین دختر زندگی است. او روزهای بسیار خوبی را با پدر محبوبش گذرانده بود و در مورد شجاعت و دوستی چیزهای زیادی یاد گرفته بود. بنابراین وقتی از ساسان خواستند داستانش را تعریف کند، با افتخار گفت: «من ساسان ماجراجوی کوچک هستم و پدرم بابا سیاه است. ما یک سفر شگفت انگیز داشتیم و هیچ ماجراجویی بهتر از ماجرایی که به اشتراک گذاشتیم وجود ندارد!» #