سارینا و اسب جادویی اش
سارینا دختر جوانی بود که در قلعه ای دور زندگی می کرد. او همیشه حیوانات را دوست داشت و مورد علاقه اش یک اسب سفید با شکوه با یک یال بنفش زیبا بود. سارینا ساعت ها صرف مسواک زدن و نظافت اسب جادویی خود می کرد و اغلب در اطراف محوطه قلعه سواری می کرد. #
یک روز سارینا تصمیم گرفت اسبش را برای سواری بیرون ببرد و بهترین لباس بنفش و آبی خود را پوشید. او بر فراز اسب خود پرید و هر دو به یک ماجراجویی رفتند. #
هنگامی که در مسیر پر پیچ و خم مسیر خود را طی کردند، با موجودات عجیب و زیبای زیادی روبرو شدند. اسب سارینا شجاع و نیرومند بود و آنها را از هر خطری که با آن روبرو می شدند در امان می داشت. #
در نهایت به دریاچه ای جادویی در حاشیه محوطه قلعه رسیدند. سارینا از زیبایی دریاچه شگفت زده شد و گل های وحشی را که در اطراف آن می رویید تحسین کرد. #
سفر به خانه مملو از داستان ها و خنده ها بود که باعث خوشحالی سارینا شد. او مشتاقانه منتظر ماجراهای بسیار بیشتری بود که او و اسب وفادارش با هم خواهند داشت. #
مهم نیست که سفر آنها چقدر طولانی است، سارینا همیشه در پشت اسب جادویی خود احساس امنیت و شجاعت می کرد. هر بار که آنها برمیگشتند، به او یادآوری میشد که میتواند هر کاری انجام دهد و بر هر چالشی که با آن روبرو میشود غلبه کند. #
سارینا و اسبش درست به موقع برای صرف شام به قلعه بازگشتند، اما هرگز درس هایی را که در سفر آموخته بود فراموش نکرد. ماجراهای سارینا و اسب جادویی اش برای همیشه در قلب او باقی می ماند. #