زیبایی کور و غروب خورشید
روزی روزگاری دختر جوان زیبایی بود که نابینا به دنیا آمد. اگرچه او توسط افرادی احاطه شده بود که او را دوست داشتند، اما او در دنیا احساس تنهایی می کرد و دچار سوء تفاهم می شد. یک روز او تصمیم گرفت که اوضاع را به دست خود بگیرد و کاری برای نابینایی خود انجام دهد. او شروع به مراقبت از خود کرد و امیدوار بود که روزی بتواند بینایی خود را به دست آورد. #
دختر سفری را آغاز کرد که مصمم بود بینایی خود را بازگرداند. او در این راه با موانع زیادی روبرو شد، اما هرگز امید خود را از دست نداد. او به راه خود ادامه داد و معتقد بود که روزی کار سخت او نتیجه خواهد داد. #
یک روز در حالی که دخترک در سفر بود، زیباترین منظره ای را که تا به حال دیده بود دید: غروب زیبا. منظرهای نفسگیر بود و او در دلش میدانست که این نشانهای است که در جستجوی آن بوده است. #
دختر با الهام از غروب آفتاب به راه خود ادامه داد و به زودی تلاش سخت او نتیجه داد. او توانست بینایی خود را بازیابد و اولین چیزی که دید غروب زیبای خورشید بود که به او امید و شهامت برای ادامه راه داده بود. #
دختر غرق در شادی و قدردانی از دنیای اطرافش بود. او از مردم مهربانی که در این راه به او کمک کردند و از عزم و شجاعت خود در برابر مشکلات سپاسگزار بود. #
دختر اکنون قدردانی تازه ای از زیبایی جهان داشت که قبلاً قادر به دیدن آن نبود. او پر از امید و شادی بود و غروب خورشید اولین چیزی بود که با چشمان خود دید. #
دختر بالاخره به هدفش رسیده بود و به خاطر توانایی جدیدش در دیدن سپاسگزار بود. او در این راه با موانع و سختیهای زیادی روبرو شده بود، اما هرگز امید خود را از دست نداد و پاداش زحماتش را گرفت. درس برای او و برای همه ما این است که با اراده و شجاعت هر چیزی ممکن است. #