زهرا، رویاپرداز
زهرا دختر جوانی با فرهای قرمز آتشین بود که دوست نداشت در یک شب خنک تابستانی تخته بازی ستارهشکل خود را بازی کند. او در جستجوی ماجراجویی از خانهاش خارج شده بود، تنها با تخته بازی، چند تکه غذا و چند سکه به نامش. #
زهرا اسیر آسمان شب شده بود و ستارگانش در تاریکی چشمک می زدند و می درخشیدند. او دنیای جدیدی را فراتر از دنیای خودش تصور می کرد و با هر ستاره جدیدی که می دید، سرشار از امید می شد. او ساعتها را صرف بازی کردن با تخته بازی خود کرد، رویای سرزمینهای دور را دید، و با گذشتن شب، احساس کرد بدنش به تدریج آرام میشود. #
دیری نگذشت که زهرا به خواب رفته بود و تخته بازی اش در دامانش فراموش شده بود. به جای رویاهای ماجراجویی، ذهن زهرا مملو از تصاویر آرام از خانه خود و افرادی بود که دوستشان داشت. او احساس امنیت و آرامش می کرد و با گذشت شب، در آغوش آرام ستاره ها آرامش یافت. #
صبح زهرا با طراوت و نشاط از خواب بیدار شد. اگرچه او دست به هیچ ماجراجویی بزرگی نزده بود، اما هنوز حس شادی و آرامش را در آسمان شب پیدا کرده بود. او می دانست که همیشه می تواند به ستاره ها بازگردد تا لحظه ای آرامش و رضایت پیدا کند. #
هنگامی که زهرا از چمنزار خارج شد، حس جدیدی در زندگی خود احساس کرد. او از منطقه راحتی خود خارج شده بود و شجاعت کشف ناشناخته ها را پیدا کرده بود، حتی اگر فقط در رویاهایش باشد. او تخته بازی خود را نزدیک نگه داشت، زیرا اکنون نمادی از قدرت و انعطاف پذیری او بود. #
زهرا به کاوش در آسمان شب ادامه داد و هر بار که این کار را انجام می داد، بر شجاعت و اعتماد به نفسش افزوده می شد. با هر ستاره، او راه جدیدی برای رویا، حسی جدید از شگفتی و درک جدیدی از دنیای اطرافش پیدا می کرد. #
زهرا یاد گرفته بود که همیشه در آسمان شب می تواند رویا ببیند و جسارت پیدا کند. حتی وقتی همه چیز تاریک و ناامید به نظر می رسید، او می دانست که همیشه می تواند به بالا نگاه کند و ستاره ها را بیابد و در نور چشمک زن آنها آرامش یابد. #