زمزمه های طلایی عشق
در سرزمینی که درختان آن میوه های سحر آمیز می دادند، پسری با مو و ریش طلایی به نام عرفان زندگی می کرد. یک روز دختری زیبا و کوتاه قد به نام کوثر را دید و بلافاصله عاشق شد.
عرفان تصمیم گرفت رویاهای کوثر را محقق کند. او به جنگل رفت تا شیرین ترین میوه، خوراکی های خوشمزه و حتی یک تکشاخ افسانه ای را برای او بیابد.
همانطور که عرفان به عمق جنگل ادامه می داد، غاری پنهان پر از جواهرات مسحورکننده را کشف کرد. او زیباترین را برای کوثر انتخاب کرد، زیرا می دانست که آن را دوست دارد.
به زودی، خبر اعمال عرفان در سراسر زمین پخش شد و کوثر در مورد سفر باورنکردنی او شنید. هیجان زده و کنجکاو به دیدار او در جنگل جادویی رفت.#
کوثر عرفان را در کنار غار دلربا پیدا کرد. او سبدی پر از میوه، شیرینی، شکلات و جواهری که پیدا کرده بود به او هدیه داد. خیلی خوشحال بود.#
در کمال تعجب کوتر، اسب شاخدار با شکوه در مقابل آنها ظاهر شد. همانطور که آنها نزدیک شدند، اسب شاخدار به نشانه تحسین تعظیم کرد و به آنها اطلاع داد که همراه کوثر خواهد بود.#
عشق عرفان و کوثر مانند گلهای جادویی که آنها را احاطه کرده بودند شکوفا شد. آنها با هم همراه اسب شاخدار خود وارد ماجراهای بی شماری شدند و عشق و شادی را در سراسر سرزمین پخش کردند.#