لطفا تلفن همراه خود را بچرخانید.
زمزمه هایی در باد
روزی روزگاری در روستایی کوچک، پدری خوش قلب به نام وحید و دختر نازنینش شایلین زندگی می کردند. آنها عاشق گذراندن وقت با هم، کاوش در زیبایی های طبیعی سرزمین خود بودند.#
یک روز صبح آفتابی، وحید و شایلین تصمیم گرفتند به یک پیک نیک در جنگل مجاور بروند. آنها یک ناهار خوشمزه را بسته بندی کردند و با هیجان برای روز کشف و ماجراجویی خود به راه افتادند.
همانطور که آنها یک مسیر پر پیچ و خم را به عمق جنگل دنبال کردند، به طور تصادفی به یک آبشار زیبا و پنهان برخورد کردند. این منظره نفسشان را گرفت و نتوانستند در برابر اصرار برای کاوش بیشتر مقاومت کنند.
آنها با احتیاط به سمت آبشار رفتند و شایلین متوجه پرنده کوچک و ترسیده ای شد که در پشت دیواری از آب به دام افتاده بود. موجود فقیر و لرزان به کمک نیاز داشت.#
وحید، پر از شفقت، با دقت با شایلین کار کرد تا راه حلی بیابد. پدر و دختر دوست داشتنی از کار گروهی و خلاقیت خود برای ساختن یک پل موقت بر روی آب خروشان استفاده کردند.#
پس از ایمن شدن پل، وحید با احتیاط از آب خروشان عبور کرد و به آرامی پرنده گرفتار شده را آزاد کرد. موجود کوچک سپاسگزار به نظر می رسید و پس از لحظه ای بال هایش را باز کرد و پرواز کرد.#
وحید و شایلین با دلهایی پر از شادی و عشق به پیک نیک خود بازگشتند. مهربانی و کار گروهی آنها نه تنها پرنده کوچولو را نجات داده بود بلکه آنها را حتی بیشتر به هم نزدیک کرده بود.
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.