رویای پزشکی سارا
در شهری شلوغ، دختری باهوش و جاه طلب به نام سارا زندگی می کرد. او علاقه زیادی به پزشکی داشت و آرزو داشت روزی پزشک شود. سارا برای تحقق این رویا به سختی مطالعه کرد و ساعت ها در اتاقش محصور شده با کتاب بود.
یک روز سارا خبری را دریافت کرد که منتظرش بود: او در یک دانشگاه پزشکی معتبر پذیرفته شد. او با خوشحالی این خبر را با خانواده اش که به طرز باورنکردنی به او افتخار می کردند به اشتراک گذاشت. سارا شروع به بستن چمدان هایش برای این سفر جدید کرد.#
اولین روز سارا در دانشگاه پزشکی بسیار زیاد اما هیجان انگیز بود. او به سرعت با سایر دانش آموزان دوست شد و در سخنرانی های جالبی شرکت کرد که به اشتیاق او برای پزشکی دامن زد.
با گذشت ترم ها، سارا با چالش های زیادی روبرو شد. حجم کار شدید بود و او اغلب خسته بود. شک شروع به خزش کرد و این سوال را در او ایجاد کرد که آیا واقعاً قادر به رسیدن به رویاهای خود است یا خیر.
سارا که مصمم به تسلیم نشدن بود، برای مشاوره و حمایت به سراغ دوستان و اساتیدش رفت. آنها او را به استقامت تشویق کردند و عشق او به پزشکی و هدف نهایی او از پزشک شدن را به او یادآوری کردند.
سارا با قدرتی تازه، سخت تر از همیشه کار کرد و در امتحانات و تمریناتش عالی بود. او همچنین فرصتهایی برای داوطلب شدن در بیمارستانها پیدا کرد که تجربهاش را غنیتر کرد و تعهدش به حرفه پزشکی را تقویت کرد.
سال ها بعد، سارا به آرزوی خود رسید و به عنوان پزشک فارغ التحصیل شد و کار خود را در پزشکی آغاز کرد. او با عزم راسخ و سخت کوشی ثابت کرده بود که هیچ مانعی برای رسیدن به اهدافش آنقدر بزرگ نیست که بتوان بر آن غلبه کرد.