رویای مدرسه فاطمه
در روستایی کوچک دختری به نام فاطمه زندگی می کرد. موهای مشکی و چشمان قهوه ای زیبایی داشت. فاطمه عاشق مدرسه رفتن و آموختن چیزهای جدید بود. او آرزو داشت روزی پزشک شود.#
یک روز معلمش یک تکلیف چالش برانگیز داد. فاطمه خیلی روی آن کار کرد، اما جوابی پیدا نکرد. او ناامید شد اما تصمیم گرفت تسلیم نشود.#
فاطمه از دوستان و خانوادهاش کمک خواست، اما کسی جواب را نمیدانست. او احساس ناامیدی کرد اما رویای دکتر شدن را به یاد آورد. او تصمیم گرفت به تلاش ادامه دهد.#
فاطمه ساعت ها در کتابخانه تحقیق کرد و بالاخره سرنخی پیدا کرد. او با هیجان به محل کار خود بازگشت و از دانش جدید خود برای حل مشکل استفاده کرد.
فاطمه تا دیروقت بیدار می ماند و سخت کار می کرد. بالاخره جوابی که دنبالش بود را پیدا کرد! با لبخند بزرگی که بر لب داشت، میدانست که کار سختش نتیجه داده است.
فردای آن روز، فاطمه با افتخار تکلیف خود را به معلمش سپرد. استادش از پشتکار و سخت کوشی فاطمه بسیار متاثر شد و همه حاضرین در کلاس او را تشویق کردند.#
فاطمه اهمیت این را یاد گرفت که هرگز تسلیم نشود و همیشه به خود ایمان داشته باشد. او میدانست که با فداکاری و تلاش میتواند به آرزویش که پزشک شدن است برسد.