رویای طلسم یلدا
یک بار در روستایی، دختر جوانی به نام یلدا آرزوی پنهانی داشت: ملاقات با کسی که سالها او را تحسین میکرد. یلدا به موهای مجعد، پوست سبز و چشمان معصومش معروف بود. او را به خاطر طبیعت مهربانش دوست داشتند.#
یک شب یلدا خواب دید. او با شجاعت خودش هدایت میشد و به نظر میرسید که خود ستارهها مسیری را به سمت آن شخص خاص ایجاد کردند. سفر با عشق آغاز شد.#
یلدا با غاری پر از معما مواجه شد که برای ادامه سفر باید از آن عبور می کرد. هوش او با حل معماها پشت سر هم می درخشید که با عشق او تقویت می شد.
جنگل مسحور یلدا را با چالشی به ظاهر غیرقابل عبور روبرو کرد: رودخانه ای از احساسات در حال چرخش. او قدرت و استقامت خود را جمع کرد و شجاعانه از آن عبور کرد.
سرانجام یلدا به باغی عرفانی رسید که ناگهان دچار تردید شد. آیا این سفر ارزشش را داشت؟ او عشقی را که او را تا اینجا رسانده و ادامه داده است به خود یادآوری کرد.
یلدا در دل باغ، شخصی را پیدا کرد که مدتها بود تحسینش می کرد. هنگامی که چشمان آنها را دید، به اهمیت عشق، نه فقط برای دیگران، بلکه برای خود نیز پی برد.
یلدا با در آغوش گرفتن درس هایی که آموخته بود، با حسی تازه از عشق به خود و قدردانی از رویای مسحور خود بیدار شد. شجاعت، هوش و عشق او را به خوشبختی واقعی رسانده بود.