رویای طاها: ماجراجویی دامپزشک کوچک
روزی روزگاری پسری بود به نام طاها. آرزویش این بود که دامپزشک شود. او عاشق حیوانات به خصوص خرس بود.#
طاها هر روز از حیوانات یاد می گرفت. او کتاب می خواند، مستند تماشا می کرد و با دامپزشکان صحبت می کرد.
یک روز یک بچه خرس وارد مطب دامپزشکی شد که طاها در آنجا کمک می کرد. خرس ترسیده بود و صدمه دیده بود.#
طاها می دانست که می تواند کمک کند. او تمام دانش و شجاعت خود را برای درمان جراحت بچه خرس به کار گرفت.#
خرس خیلی زود خوب شد. همه به طاها افتخار می کردند. او می دانست که یک قدم به آرزویش نزدیک تر است.
آن شب طاها با خیالی آسوده خوابید و در آرزوی آینده ای بود که بتواند به حیوانات بیشتری کمک کند.
و به این ترتیب طاها به دنبال رویاهای خود، یادگیری و کمک به حیوانات هر روز ادامه داد.