رویای سواری شهرزاد
شهرزاد دختر جوانی بود پر از رویاهای ماجراجویانه. او می خواست اسب سواری کند و در مسابقه اسب سواری شرکت کند، اما پدر و مادرش به او اجازه ندادند زیرا او دختر بود. اما او قصد نداشت رویای خود را رها کند. #
شهرزاد با اجازه پدر و مادرش به دنبال یافتن اسب بزرگی شد که بتواند او را به قله مسابقات برساند. او همه جا را جستجو کرد، اما هر اسبی که پیدا کرد خیلی کوچک یا خیلی پیر به نظر می رسید. #
اما یک روز شهرزاد به یک اسب نر سیاه برخورد کرد. قد بلند، قوی و سرشار از روحیه بود. شهرزاد می دانست که این همان اسبی است که دنبالش می گردد! #
شهرزاد و اسبش با هم برای مسابقه سخت تمرین کردند. شب و روز تمرین کردند و خیلی زود آماده شدند. شهرزاد و اسبش توقف ناپذیر بودند! #
روز مسابقه شهرزاد مصمم بود ثابت کند دختران هر کاری می توانند انجام دهند. او و اسبش با اعتماد به نفس و آماده برای مقابله با جهان وارد عرصه شدند. #
در نهایت شهرزاد و اسبش برنده مسابقه شدند و همه آنها را تشویق کردند. همه از شجاعت و اراده شهرزاد در شگفت بودند! #
شهرزاد ثابت کرده بود که دخترها هر کاری که بخواهند انجام می دهند. او بر ترس های خود غلبه کرده بود و به آرزویش رسیده بود! #