رویای سفید Nanhe
ننه پسر جوان کنجکاویی بود و همیشه مجذوب زیبایی آسمان شب شده بود. او آرزو میکرد که میتوانست تا ستارهها اوج بگیرد و کهکشانهای دوردست را که دور از دسترس او هستند، کشف کند.
یک شب، ننه تصمیم گرفت رویای خود را تعقیب کند. ملحفه های سفیدش را جمع کرد و با باد تند زیرش، به آسمان رفت. از میان ابرها گذشت و بر فراز درختان ساکت پرواز کرد. وقتی بالاتر و بالاتر می رفت، احساس آزادی و شکست ناپذیری می کرد.
ننه به ستاره ها رسید و از زیبایی صورت های فلکی شگفت زده شد. او احساس می کرد که اینجا همان جایی است که همیشه به او تعلق دارد. ملحفه سفیدش را پهن کرد و دید که ستاره ها در آسمان شب می درخشند و چشمک می زنند. حس عمیقی از آرامش و تعلق داشت. #
صبح روز بعد، ننه به علفزار برگشت و ملافه اش را جمع کرد. او مصمم بود که تکه ای از آسمان شب را با خود بازگرداند. او به شکوفه های آسمان آبی نگاه کرد و گلبرگ های سفید برفی شکوفه های بهاری را در آسمان دید. آسمان مملو از رنگهای زنده بهاری بود. #
ننه در حالی که مناظر و صداهای بهار را میدید، سرشار از شادی و هدف جدیدی بود. او متوجه شد که زندگی پر از ماجراجویی و شادی در دسترس اوست. او دوباره احساس اعتماد به نفس کرد و آماده بود تا دنیای اطرافش را کشف کند. #
ننه رویای سفید خود را یافته بود و می دانست که برای ماجراجویی بعدی آماده است. با لبخند بیرون رفت و سفرش را آغاز کرد و هرگز به پشت سر نگاه نکرد. #
سفر ننه تازه شروع شده بود و او پر از انتظار برای مسیر پیش رو بود. دستانش را پهن کرد و باد را در زیر خود احساس کرد و لبخند زد. او آماده بود تا دنیا را در دست بگیرد. #