رویای درسا: سفری برای معلم شدن
درسا روی تخت نشست و در فکر فرو رفت. او در روز اول ترم برای حضور در مدرسه آماده می شد، اما رویاهای بسیار بزرگتری از گذراندن کلاس هایش داشت. او می خواست روزی معلم شود تا بتواند دانش خود را به اشتراک بگذارد و به رشد همسالانش کمک کند. اما او میدانست که احتمالاً راه زیادی است. آهی کشید و به سمت پنجره برگشت، پرتوهای خورشید نور گرمی به اتاق میتابید. او چشمانش را بست و تصور کرد که در کلاس درس است و خرد خود را با دانش آموزانش در میان می گذارد. #
وقتی درسا به رویای خود می اندیشید، موجی از هیجان و اراده را احساس کرد. او می دانست که هدف سختی است، اما مطمئن بود که می تواند آن را محقق کند. او تصور کرد که برای تحقق رویای خود چقدر تلاش و فداکاری لازم است و آماده بود تا تلاش کند. از تخت بلند شد و برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفت. #
بعد از صبحانه درسا لباس پوشید و از در بیرون رفت. او با هیجان برای رفتن به مدرسه با یک پرش در گام خود راه می رفت. با نزدیک شدن به مدرسه، هیجانش به حالت عصبی تبدیل شد. اگر رویای او ممکن نبود چه؟ اگر به اندازه کافی باهوش نبود چه؟ نفس عمیقی کشید و افکارش را کنار زد و قول داد تمام تلاشش را برای رسیدن به هدفش انجام دهد. #
درسا وارد مدرسه شد و بلافاصله موجی از انرژی را احساس کرد. همه حرف می زدند و می خندیدند و مشتاق یادگیری بودند. او موجی از اعتماد به نفس را احساس کرد و می دانست که برای مقابله با چالش پیش رو آماده است. او به طور خلاصه روزی را تصور کرد که در آن تدریس خواهد شد و لبخند زد. او احساس می کرد که آماده است ترم را بگذراند و به اهدافش برسد. #
درسا روز را صرف مطالعه و دوست یابی کرد. او مصمم بود که تمام تلاشش را بکند و تا آنجا که میتواند دانش را جذب کند. او مطمئن بود که کار سخت او در نهایت نتیجه خواهد داد. او از اینکه روز چقدر سریع گذشت متعجب شد و در پایان روز با اعتماد به نفسی دوباره به خانه رفت. #
ماهها گذشت و درسا سخت تلاش کرد تا درسش را حفظ کند. او از معلمانش تمجید و از همسالانش تشویق شد. هر روز که می گذشت احساس می کرد به رویایش نزدیک تر می شود. بالاخره روزی که منتظرش بود فرا رسید. درسا فارغ التحصیل شده بود و آماده ورود به دنیای معلمی بود. #
درسا هنگام قبولی دیپلم لبخندی زد و از معلمان و همسالانش که او را در رسیدن به آرزویش یاری کردند تشکر کرد. او سخت کار کرده بود و بالاخره موفق شد. او به اطراف اتاق نگاه کرد، هیجان زده و مصمم به ادامه سفر خود به سمت معلم شدن. #