رویای بزرگ سگ کوچولو
روزی روزگاری سگ کوچکی بود که در باغی پر از آفتاب زندگی می کرد. او از زمانی که به یاد می آورد آنجا بود و واقعاً آن را دوست داشت. او روزهایش را با بازی و دویدن در اطراف سپری میکرد، اما شبها اغلب آرزو میکرد که شخص خاص خودش را داشته باشد. #
یک روز سگ کوچولو ایده ای پیدا کرد. او تصمیم گرفت برای یافتن شخص خاص خود راهی سفر شود. او میدانست که این کار آسانی نخواهد بود، اما مصمم بود که آن را محقق کند. او با دمی تکان دهنده به ماجراجویی خود رهسپار شد. #
سگ کوچولو خیلی هیجان زده بود. دوید و دوید تا از باغ بیرون آمد و تا به لبه جنگل بزرگی نرسید متوقف نشد. او کمی ترسیده بود، اما به راه خود ادامه داد و مصمم بود که شخص خاص خود را پیدا کند. #
سگ کوچولو به راه رفتن ادامه داد و به زودی با یک خلوت مواجه شد. وقتی به داخل محوطه رفت، گروهی از سگ ها را دید که مشغول بازی و دویدن در اطراف بودند. او از دیدن آنها بسیار خوشحال شد و به سرعت چند دوست پیدا کرد. #
سگ کوچولو روزهای شگفت انگیزی را با دوستان جدیدش سپری می کرد، اما او هنوز رویای خود را داشت که شخص خاص خود را داشته باشد. او می دانست که نمی تواند برای همیشه در پاکسازی بماند، پس خداحافظی کرد و یک بار دیگر به سفرش رفت. #
سگ کوچولو به راه رفتن ادامه داد و به زودی به یک دریاچه بزرگ رسید. ایستاد تا نوشیدنی بخورد و وقتی سرش را بلند کرد، دختر کوچکی را دید که در ساحل ایستاده بود. او به او لبخند می زد و او بلافاصله فهمید که او شخص خاص اوست. #
سگ کوچولو و دختر کوچولو بهترین دوستان شدند. آنها هر روز در باغ پر از آفتاب بازی میکردند و میدویدند، و شبها، سگ کوچولو ماجراجوییاش را در خواب میدید و اینکه چطور بالاخره شخص خاص خودش را پیدا کرد. #